راهی را که آمده بودم را برگشتم. ولی وقتی به اتاقم رسیدم فکر عمیق به سرم افتاد. توی تصمیمم تردد داشتم! همانطور که طول و عرض اتاق را طی میکردم نگاهم به قاب عکس پدرم افتاد که با لبخند به من چشم دوخته بود. یک حسی به من میگفت کاری که میخواهم بکنم درست است. یک طرف دلم کارم را تائید میکرد و طرف دیگر سازی دیگری میزد. با دیدن ساعت به سمت تخت خوابم رفتم تا کمی بخوابم و همه چیز را به سرنوشت بسپرم.
***
-بابایی
برگشت و با دیدن من لبخندش جون گرفت، اشک در چشمانم حلقه زد بابا با دیدن اشکهایم با لبخند گفت:
-گریه نکن دخترم! من همیشه کنارت هستم. کاری که میخوای بکنی را انجام بده به خاندان پیامبر و حضرت فاطمه (س) قسم که کارت درسته! به حضرت علی (ع) تکیه کن و بدان خا همیشه همراهت هست.
به سمتش دویدم ولی انگار هر قدمی که من برمیداشتم پدرم فرسنگها از من دور میشد.
ناگهان از خواب پریدم، نمیتوانستم اتفاقهای که میافتد را هضم کنم، سریع به سمت قرآن رفتم و استخارهای برای نیتم گرفتم. با دیدن استخاره لبخندی روی لبم آمر و با یاد حرفهای پدرم لبخندم عمق گرفت. جواب استخاره این بود که تو این کار تعلل نکنم که خیر است و انجامش صواب دارد. در تصمیمم مصمم شدم. باید میرفتم تا حضرت فاطمه (س) که الگوی تمام مسلمانان بود خوشنود شود من میرفتم تا فدا شوم بلکه بعد از من افراد زیادی در امان باشند. البته گفتن حرف هایی که میزدم راحت بود اما عمل کردم به آنها سخت، خب من وقتی این حرف را زدم اصلا به این جاش فکر نکردم که من نمیتوانم به عنوان یک دختر وارد میدان بشم. البته من موقعی این را فهمیدم که به هر دری زدم تا جایی مرا قبول کنند اما حرفشان یک کلمه بود [نه]!
سخنی از نویسنده:
امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید. خوشحال میشم نظرتون رو درباره داستان کوتاه به سوی شهادت بدونم لطفا توی کامنتها بهم بگید نظرتون چیه؟