???
???
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

به سوی شهادت قسمت چهارم

به سوی شهادت قسمت چهارم

درمانده به سمت خانه حرکت کردم که با شنیدن صدای شمسی‌ خانم از حرکت ایستادم وگوش‌هایم را تیز کردم:

-آره پسر من هم به این پادگان رفته! دارند پسر‌ها را زیر بال و پر خودشون می‌گیرن تا برای جنگ آماده بشن.

فکری به سرعت از ذهنم گذشت. با ذوق بالا و پایین پریدم و به سمت خانه دویدم. وقتی به خانه رسیدم سلام کوتاهی به مادر کردم و به سمت اتاقم هجوم بردم. شناسنامه حسین را از کمد در آوردم و صلواتی برایش فرستادم. وقتی سال‌های پیش شناسنامه را مخفی کردم هیچوقت فکر این را هم نمی‌کردم که این چنین از او استفاده کنم. در اتاق را قفل کردم و موهایم را با قیچی کوتاه کردم و با غم به موهای بلندم که حالا چیزی از او باقی نمانده بود نگاه کردم. بغضم گرفته بود و اشک‌هایم از چشمانم پایین می‌ریخت. سرم را روی بالش گذاشتم و آرام تظاهر به خوابیدن کردم. بعد مدتی چمدان را آماده کردم و شناسنامه‌ی حسین را درونش گذاشتم. پاورچین -پاورچین از اتاق بیرون رفتم اما نرسیده به در پاهایم سست شد و اشک‌هایم جلوی دیده‌ام را گرفت. دلم اندکی برای مادرم تنگ می‌شد. با تردید به سمتش رفتم و به چهره‌ی زیبایش خیره شدم. بوسه‌ای خشک بر روی سرش زدم و از خانه بیرون آمدم. قلبم آرام و قرار نداشت، با بدبختی ماشین گرفتم و به سمت پادگان رفتم. از همان بچگی صدایم همانند حسین کلفت بود و حالت دخترانه‌ای نداشت. وقتی به پادگان رسیدم شناسنامه‌ی حسین را برداشتم و بهشان نشان دادم و بعد چندین سوال بالاخره مرا رها کردند. اولش خیالم آسوده بود که کارهای خاصی نباید انجام بدم اما.‌.‌. با تمرین‌هایی که قرار بود انجام بدیم برای من بسیار سخت بود و جسته ی ریزم به درد این کارها نمی‌خورد بعضی مواقع کم می‌اوردم اما به یاد پدرم تسلیم نمی‌شدم. بچه‌ها تشویقم می‌کردند و با این کار عطشم برای شهادت بیشتر می شد‌.

سخنی از نویسنده:

بچه‌ها ببخشید که نبودم مشکلی پیش اومده بود سعی می‌کنم امروز به سدی شهادت رو تمام کنم منتطر نظراتتون هستم.

یش-شسمسی

یک نویسنده هیچوقت یک شخصیت ندارد زیرا یک نویسنده خودش را در شخصیت‌های داستانش می‌بیند و به دنبال کشف خودش هست. پس تو نمی‌توانی بگویی که یک نویسنده را شناختی زیرا تو هنوز او را کشف نکرده‌ای
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید