به سوی شهادت قسمت چهارم
درمانده به سمت خانه حرکت کردم که با شنیدن صدای شمسی خانم از حرکت ایستادم وگوشهایم را تیز کردم:
-آره پسر من هم به این پادگان رفته! دارند پسرها را زیر بال و پر خودشون میگیرن تا برای جنگ آماده بشن.
فکری به سرعت از ذهنم گذشت. با ذوق بالا و پایین پریدم و به سمت خانه دویدم. وقتی به خانه رسیدم سلام کوتاهی به مادر کردم و به سمت اتاقم هجوم بردم. شناسنامه حسین را از کمد در آوردم و صلواتی برایش فرستادم. وقتی سالهای پیش شناسنامه را مخفی کردم هیچوقت فکر این را هم نمیکردم که این چنین از او استفاده کنم. در اتاق را قفل کردم و موهایم را با قیچی کوتاه کردم و با غم به موهای بلندم که حالا چیزی از او باقی نمانده بود نگاه کردم. بغضم گرفته بود و اشکهایم از چشمانم پایین میریخت. سرم را روی بالش گذاشتم و آرام تظاهر به خوابیدن کردم. بعد مدتی چمدان را آماده کردم و شناسنامهی حسین را درونش گذاشتم. پاورچین -پاورچین از اتاق بیرون رفتم اما نرسیده به در پاهایم سست شد و اشکهایم جلوی دیدهام را گرفت. دلم اندکی برای مادرم تنگ میشد. با تردید به سمتش رفتم و به چهرهی زیبایش خیره شدم. بوسهای خشک بر روی سرش زدم و از خانه بیرون آمدم. قلبم آرام و قرار نداشت، با بدبختی ماشین گرفتم و به سمت پادگان رفتم. از همان بچگی صدایم همانند حسین کلفت بود و حالت دخترانهای نداشت. وقتی به پادگان رسیدم شناسنامهی حسین را برداشتم و بهشان نشان دادم و بعد چندین سوال بالاخره مرا رها کردند. اولش خیالم آسوده بود که کارهای خاصی نباید انجام بدم اما... با تمرینهایی که قرار بود انجام بدیم برای من بسیار سخت بود و جسته ی ریزم به درد این کارها نمیخورد بعضی مواقع کم میاوردم اما به یاد پدرم تسلیم نمیشدم. بچهها تشویقم میکردند و با این کار عطشم برای شهادت بیشتر می شد.
سخنی از نویسنده:
بچهها ببخشید که نبودم مشکلی پیش اومده بود سعی میکنم امروز به سدی شهادت رو تمام کنم منتطر نظراتتون هستم.
یش-شسمسی