دل شکسته درد دارد اما...
قسمت اول
باگریه قاب عکس را به سینهام فشردم. نمیتوانستم چیزی را که با چشمانم میدیدم باور کنم. اشکهایم گوله-گوله بر روی گونه هایم روانه میشد. مگر میشد از آن پیکر استوار فقط یک دست سهم من و مادرم باشد؟ چرا بین این همه آدم بابای من شهید شد؟ مادرم بر سر و صورت خود چنگ میزد و دست پدرم را میبوسید. یک گوشه نشسته بودم و به انگشتر پدرم که روی طاقچه بود خیره شده بودم. آرام از سرجایم بلند شدم و انگشتر را از روی طاقچه برداشتم، تنها یادگاری من از پدرم همین انگشتر عقیقش بود که برایم مانده بود که نام الله بر رویش میدرخشید. قطره اشکی از چشمانم بر روی انگشتر چکید. نمیدانم چقدر به انگشتر خیره شده بودم که وقتی مادرم با بغض صدایم زو تازه به خودم آمدم و انگشتر را توی جیبم قرار دادم.
- زینب دخترم برو کمی استراحت کن. چشمهات خشک نشد انقدر به در بسته زل زدی؟
باصدای مادرم بدون هیچ حرفی به سوی اتاقم رفتم هنوز نمیتوانستم اتفاقی که افتاده را هضم کنم.
***
سرکلاس اصلا حالم خوب نبود، امروز تمام وجودم را میخواستند توی قبر کوچیکی بزارند که حتی اندازهی اتاق پدرم هم نبود. امروز روی پدرم خاکهایی از جنس غم میریختند و من باید به خاطر قوانین مدرسه نمیتوانستم این صحنهی غم انگیز رو ببینم.
با صدای معلم سرم را بالا گرفتم.
-زینب اصلا به درس گوش میدی؟
یکی از بچهها ته کلاس داد زد:
-خانم زینب دیروز پدرش شهید شده به خاطر همین...
معلم- ساکت!
سرم رو با شرمندگی پایین انداختم، میدونستم که اگر بابای شهید داشته باشی چقدر جرم بزرگی است. مامانم همیشه بهم گوش زد میکرد که هیچوقت انقلاب و اسلام را قبول نداشته باشم. اما پدرم به حرفهای مادرم گوش نمیداد با تمام عشقی که به مادرم داشت بازم به خاطر حضرت علی هیچوقت دین اسلام را کنار نذاشت.
معلم با تمسخر رو به من گفت:
سخنی از طرف نویسنده:
دوستان این داستان برای سال 1357 هستش یعنی اینکه الان ماداخل داستان توی دورانی هستیم که حکومت شاه از بین نرفته.
امیدوارم خوشتون بیاد.