سال ۹۷ برای من از اسفند ۹۶ شروع شد. مادربزرگم که خیلی دوسش دارم، به اندازهای حالش بد بود که چندین روز بیمارستان بستری بود. ترس از دست دادنش رو با تمام وجودم حس میکردم و مدام به این فکر میکردم که چقدر همیشه دوست داشت عروسی من رو ببینه. هفتهای چند بار ازم میپرسید «چه خبر؟ تو رو خدا خبر خوب بده. کسی هست؟».
حدود دو سال و نیم بود که توی رابطهای بودم که ازش راضی بودم و چند ماه قبلش هم ازش پیشنهاد ازدواج گرفته بودم ولی طبق معمول انقدر ترسهام زیاد و بزرگ بودن که فکر کردن بهش هم برام سخت بود. هر وقت به تصمیمگیری نزدیک میشدم، به یه بهانهایی همه چیز رو عقب میانداختم. جلسات مشاورهای که میرفتم بهم تو بهتر تصمیم گرفتن کمک کرده بود ولی هنوزم جرات مطرح کردنش رو با خانواده نداشتم.
روز چهارشنبه سوری ساعت ۷ صبح رفتم بیمارستان که به مادربزرگم سر بزنم و بعدش برم سرکار. وسط حرفهامون باز صحبت رفت سمت داستان عروسی و ازدواج؛ با خودم فکر کردم که شاید آخرین فرصتم باشه و دلم میخواست خوشحالش کنم. این شد که داستان رو براش گفتم. ذوقی که اون لحظه داشت، برام قابل وصف نیست. ازم خواست که عکسهامون رو بهش نشون بدم و کلی با هم حرف زدیم. یکی دو روز بعد که دوباره رفتم دیدنش ازم خواست تا زنگ بزنم به مهدی تا باهاش حرف بزنه. اون لحظه بود که فهمیدم دیگه همه چی از کنترلم خارج شده :))))
مامان بزرگم حالش بهتر شد و به سلامت برگشت اومد خونه. ولی داستان من تازه شروع شده بود. این اتفاقها تلنگری بود که بیشتر خودم رو بشناسم و مشکلات و ترسهایی که سالها انکارشون کرده بودم رو بالاخره بپذیرم و برای حل کردنشون قدم بردارم. اونجا بود که فهمیدم چقدر از زندگی عقبم؛ چقدر برای هر تصمیمی زمان و انرژی زیادی خرج میکنم؛ چقدر برای رسیدن به خواستههام فرصت کمه؛ از خود واقعیم که همیشه میخواستم باشم چقدر دورم؛ ترسهام منو وحشتناک کند کرده بود. بحث فقط ازدواج نبود، ترس همهی زندگیم رو تحت تاثیر گذاشته بود. به هیچ وجه اون جایی که میخواستم باشم، نبودم. خیلی خسته شده بودم از شرایط؛ چند ماهی بود که از کارم ناراضی بودم ولی نمیتونستم تغییری ایجاد کنم. بازم ترسهام داشت منو هدایت میکرد.
تو جلسات مشاوره، مصمم و هدفمندتر پیش میرفتیم. تو این مدت مادربزرگم هم خیلی بهم امیدواری و دلگرمی میداد و کمکم کرد که تو این مسیر حرکت کنم و با خانواده مطرحش کنم. همه چی خیلی سریع و خوب پیش رفت. آخرای خرداد هم تصمیمم رو گرفتم و استعفا دادم. بعد از دو ماه هم کار جدیدم رو شروع کردم.
قدم بعدی، راه پر پیچ و خم ساختن زندگی جدید بود. هر روزش پر از چالش و تجربه جدید بود. همون اول به وضعیت بد اقتصادی خوردیم. هر چی که میخواستیم بخریم یا تو بازار موجود نبود یا قیمتش در عرض یکی دو هفته چند برابر شده بود. نزدیکهای مراسم هم کلی مشکل و مانع پیش اومد. از کنسل شدن سالن تو هفتهی آخر و درگیر شدن شبانهروزی مهدی سر کار بگیر تا ناپدید شدن ماشین وسط خیابون تو روز روشن، به خاطر اینکه حواسمون نبود و زیر تابلو پارک ممنوع پارک کرده بودیم.
با همهی اینها زندگی جدیدمون رو شروع کردیم و خیلی خوشحالم که تونستم خیلی از مشکلاتم و خود درگیریهام رو از قبل حل کنم و وارد زندگی دو نفرهاش نکنم.
۹۷ برای من پر از رشد بود. وقتی تونستم از پس ترسهام بر بیام سرعت رشدم بیشتر هم شد. من عوض شدم، دنیام هم عوض شد ولی هنوز خیلی راه دارم برای اینکه همونی که میخوام بشم.
من توی کوله پشتیم شجاعت رو میذارم و با خودم میبرمش توی سال ۹۸ چون هنوزم بهش نیاز دارم.
پ.ن نوشتن همین متن هم یه زمانی برام نشدنی بود ولی بالاخره انجامش دادم .