گفتم ولی نباید اونروز اونجوری بیرونم میکردی.
داشت جواب میداد ولی من دیرم شده بود. پریدم وسط حرفش: نه فقط میخواستم بگم که...
-میخواستی بگی چی؟
ولی من واقعن دیرم شده بود و نرگس پایین منتظرم بود.
-هیچی خدافظ.
ولی گفت دست بدیم. بعدش گفت روبوسی... بعدش گفت چقد بوی سیگار میدی:)))) خیلی سیگار کشیدی؟
-من که یک ساعته اینجام
-از صبح جایی بودی که خیلی سیگار میکشیدید؟
-آره از دیشب تا صبح خیلی سیگار کشیدم. با کسی بودم که از من بیشتر سیگار میکشه. و کسایی که از من بیشتر سیگار میکشنو دوس دارم.
این حس پدرانهش که نمیدونم آف و آنش میکنه یا همیشه آنه، یا الان که کلن فک میکنه همچین بچهای نداشته از اول، و مامان بابام که دوس داشتن کاش میشد از اول همچین بچهای نداشتن، و نرگس که شاید یه روز فک کنه همچین دوستی نداشته، یا یه روز که خودمم نخواستم خودمو داشته باشم، تو سرما، زیر پل، حلشده تو فاضلاب جوب، یا علی که میاد یه فاتحه میخونه فوت میکنه از نوک قلهی قاف واقعی تا ته کف دریا...
من میرم ببینم بلاتار چی گفته...