گلادیاتور اتاق بی‌پنجره
گلادیاتور اتاق بی‌پنجره
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

صبح تا شب یه مشت آدم میان در خونم

میدونید چیه؟

صبر کنید.

به خودتان کمی وقت بدهید.

آدم‌هایی مثل من هستند که از جایی به بعد فکر می‌کنند اوقات خوش آن بود که با دوست سپر شد. فقط!

آدم‌هایی هم هستند از جایی به قبل هم همین فکر را می‌کردند.

فرق ما اینست که تا جایی چیزهایی داشتیم برای گفتن، از آنجا به بعد هم چیزهایی داریم برای گفتن ولی همه‌اش تجربات شخصی‌است.

فرق آن‌ها اینست که چیزهای دارند برای نگفتن.

شاید اصلن گفتن را یاد نگیرند.

از یک جایی به بعد اینکه توی هاردم چیها دارم. یا چیها می‌توانم داشته باشم فراموش شد.

گوشی، توش پر از دوست و توپ پلاستیکی است. و لبتاب پر از بچه‌ها گل‌آقا و دوچرخه و گربه‌ی چکمه پوش و دایرة‌المعارف جنسی.

می‌گفتم. دلم تنگ شد برای فرندز. هردوشان.

و از طرفی روزهای قبل از وداع شاه با میهن که تمام می‌شود، کم‌کم سرنخ نحسی‌های پشت‌سر‌هم را پیدا می‌کنم. گره‌یشان می‌زنم کلافش می‌کنم می‌گذارم کنار، چیزهای دیگری را ببینم مثلن فصل پنج به بعدت را قطعن همه‌چیز تمام نشده است و من نمرده‌ام که دستم اینقدر سرد است همیشه.

تا پاییز سال بعد که یکی، مثل گربه‌ی توی کوچه شوتش بدهد و نخها از هم باز شود و شاه باز برود طفلکی!

من برم چندلرو پیدا کنم

کوچهفرندززدبازیگل آقاگربه چکمه پوش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید