مشکل اینجاست که آدمهایی که میبینم را نمیخواهم بشناسم. و آدمهایی که شناختم را نمیخواهم ببینم. مشکل اینجاست که آدمهارا دوبار نمیخواهم ببینم. یکبار قضاوتشان کنم، و یکبار قضاوت شوم چون نه تنها جز آن نخواهم بود که حتا همانهم نیستم. و نخواهم بود.
میترسم. از دشمنها یکبار برای همیشه، و از بقیه همیشه برای یکلحظه.
چرا نباید قصهرا از ته خواند؟ مزهاش میرود. نباید اکانت اینستاشانو فالو کنی. شمارهشونو که سیو کردی نباید جواب بدی. نباید جورابت که قاطی شد وسط جورابا یکی دیگه برداری.
لمس کردن، طیف نیست. اگر کردی باید همانطورکه باید باشد و اگر نباشد لمس نشده چیزی حتا به همانمقدار که شده. دستت که به ماشه برسد، احمقانهترین کار ایناست که فشارش ندهی. قصهرا از ته باید بخوانی که مزهاش برود.
رویمیز سهتا لیوان مونده بود. یکیش توش پره چای نپتون بود.