مراجع اول زنی میانسال و موقر است. مشکل تمرکز و توجه دارد.در حالی که تکنیسین، دستگاه تحریک الکتریکی را روی سرش میگذارد نگاهش می کنم. کتاب " روی ماه خداوند را ببوس" را در می آورد و بی توجه به دستگاه روی سرش، شروع به مطالعه می کند. به این فکر می کنم که باید قدر آرامش و رهایی بخشی کتاب خواندن را بیشتر بدانم.
مراجع بعدی یک زن روستایی است.مشکل حافظه دارد. آخر های درمان خسته می شود و شروع به حرف زدن با درمانگر می کند. به درمانگر می گوید:"موهایت سفید سفید شده ها، باید حنا بذاری" و بعد با جزییات توضیح می دهد که موهای خودش ( که شرابیِ خوشرنگی است) را چه طور با وسمه و حنا به این رنگ درآورده است.
درمانگر حین کار با دستگاه رو به من می کند و می گوید شما مهندس های آینده اگر خواستید این وسیله ها را بسازید، دکمه هایش را نرم تر بگذراید! پیرتر ها به سختی با دستگاه کار می کنند.
مراجع بعدی یک پیرمرد است که حتی در تکلم هم مشکل دارد. با دختر جوانش به جلسات می آید. روز های قبل هم دیده بودمش اما امروز خیلی بی تابی می کند. از این که چیزی را روی سرش می گذاریم شاکی است.
بی تابی ادامه پیدا می کند. دستگاه را با زور از سرش جدا می کند و به سمت پنجره می رود تا بیرون (درخت ها و ماشین ها)را ببیند. به دخترش ناله کنان می گوید" وسایلتو جمع کن بریم". و هر چند دقیقه حرفش را دوباره تکرار می کند. امروز آنقدر بی تاب است که شروع به اشک ریختن می کند. بی صدا اشک می ریزدو وقتی دخترش علت را از او می پرسد، بیشتر از یک ناله ی کوتاه جوابی ندارد.
مراجع های امروز مرا یاد مادربزرگم می اندازند. مادربزرگی که در نوجوانی از دست دادم.
روزهایی را یادم می آید که تا از مدرسه می رسیدم،به طبقه ی بالا-خانه اش- می رفتم و تا شب با او وقت می گذراندم. با عجله درس و مشق را تمام می کردم تا بتوانم در سکوت و کنار او رمان بخوانم.
روزهای گذشته ی آن دوران با سرعت نور از جلوی چشمم رد می شوند.ساز زدن من در خانه برایش...ناشیانه بودن برخوردش با تکنولوژی، نظم و خودمراقبتی اش( کاسه ی کوچک ماستی که همیشه کنار غذایی که خودش درست کرده بود داشت، هر چه نباشد زن سانتیمانتالی برای زمان خودش بود که مفهوم ویتامین و میکروب را می شناخت!)
روز های آخر زنده بودنش از بقیه ی روز ها دردناک تر و شفاف تر جلوی چشمم هست. آن روز ها دیگر بعد مدرسه به خانه اش نمی رفتم چون خانه پر از پرستار و دکتر یا افراد خانواده بود.
قدرت تکلمش را هم از دست داده بود و اتفاقات را نصفه و نیمه در حافظه داشت. اما ما را( نوه ها و بچه هایش را) هنوز به یاد می آورد.
یک روز عصر را واضح تر از بقیه ی روز ها به یاد دارم.کنار او نشسته بودم و سرش را نوازش می کردم.پرستار،از مادربزرگم اسم مرا پرسید.وقتی جوابی داد که از ته حلق می آمد و به کلام شبیه نبود، پرستار دوباره پرسید که نوه ات را دوست داری؟ باز هم جواب "مامانی" به کلام شبیه نبود، اما اشک در چشمانش حلقه زده بود و چشمانش و زبان بدنش شیوا سخن می گفتند. من هم آرام گفتم منم دوست دارم مامانی عزیزم!
چند روز بعد از این دیدار، یک شب که با امید به بهبودی او سر به بالین گذاشته بودم،با صدای شیون از طبقه ی بالا بیدار شدم. مامانی رفته بود. فردوس خانم رفته بود و بهشت خودش را با خود برده بود.
می دانم تجربه ی پشت سر گذاشتن سوگ، انسان را تغییر می دهد و چیزهای زیادی برای آموختن و بزرگ شدن دارد. بنابراین سوگ را صرفا یک تجربه ی منفی نمیدانم. دردناک است، اما منفی نه. شاید یک تعریف شخصی ناکامل برای سوگ این باشد:"درد معنادار".
و شاید این روز ها که سوگ از جنس دیگری را تجربه می کنم، بیشتر سوگ بزرگ قبلی یعنی رفتن مامانی را به یاد می آورم.این روز ها مراجع های مرکزی که در آن کارآموزی می کنم مرا یاد او می اندازند.مخصوصا آن ها که قدرت تکلم خود را از دست داده اند.
و مخصوصا به خاطره ی آخر فکر می کنم.
به این که ما انسان ها چه قدر حرف های مهم را "برای نزدن" نگه می داریم و گاهی آنقدر دیر آن ها را به زبان می آوریم که اندوه و دریغ ماجرا را بیش می کند.
از آن زمان به بعد در ابراز دوست داشتن بخشنده شدم. اگر کسی برایم مهم بود، با کلام به او می گفتم. بار ها و بار ها.
فکر می کنم کلمه ها، چشم ها، دست ها، و گاهی هم موسیقی ترکیب کاملی برای بیان افکار و احساسات و هم زبان شدن با دیگری هستند. فقط باید به یاد داشت که فرصت، خیلی بیش از آن چه که فکر می کنیم کوتاه است.
آنقدر کوتاه که پیرمرد مراجعی که تا چند ماه پیش حرف می زد، امروز فقط با اشک و ناله و صدایی از ته حلق نیاز و خواسته اش را ابراز می کند.
البته که معلم سخت گیر و بی تعارفِ زندگی،به من یاد داد که گرچه گفتن و ابراز کردن، لازم است اما همیشه نتیجه نمی دهد و همیشه دیگریِ عزیز تر از جان، تو را درک نمی کند و نمی شنود.و این شنیده نشدن و درک نشدنِ گاهگاه ( و حتی دوست داشته نشدن متقابل) طبیعت زندگی و بخشی از موجودی به اسم انسان بودن است. و اگر این گاهگاه بودن به روند معمول تبدیل شود، طبیعت پیوند ها و اتصال هاست که از بین بروند و من خودخواسته خاموش می شوم.
اما شاید یک زمان( که برای من به واقع روز های گذشته ی دو سال قبل تا الان نیست) فرد یا افرادی باشند مشتاق شنیدن "دوستت دارم" هایی که معلوم نیست کِی خاموش می شوند. ولی من میدانم تا زمان خاموش شدن، دست از این ابراز با صراحت بر نمیدارم.