سعدی در گلستان میگوید:
هر دم از عمر میرود نفَسی
چون نگه میکنم، نماند بسی
تا به خود آمدم، بیستساله شدم. کی از فردای خود خبر دارد؟ من که میگویم تا در این دنیا هستیم، باید از آن استفادهی درست بکنیم. از همین حالا. گیرم تا صد سال دیگر زنده بمانیم؛ در این صد سال نباید سنگتمام بگذاریم؟ طوری نباشد که بعدها پشت سر آدم بگویند به ماندن نمیارزید و همان بهتر که مرد!
فعلاً تنها آرزوی من این است که آثار کهن فارسی را بخوانم. تکبهتک. خدا کند که اوّل با شاهنامه و مثنوی معنوی همنشین و همراه بشوم، بعد بمیرم. خواستهی زیادی است؟ یکیدو ماه پیش هم، توفیق دست داد و گلستان سعدی را تا آخر خواندم. افسوس میخورم که چرا زودتر به سراغش نرفتهام. حقّا که سعدی استاد سخن است.
حالا، کتاب دیگرِ شیخِ اجل را آغاز کردهام: «بوستان». اگر بخوانید، با تعجّب از خود خواهید پرسید که آیا این شاعر توانا، همان نویسندهی گلستان است؟ مگر میشود از هرانگشت آدم هنر ببارد؟ بله، میشود. اگر سعدی باشی، هم گلستان را مینویسی؛ هم بوستان را، هم آن غزلیّات دلکش را. سه شاهکار جاودانه.
بوستان سعدی، ساده و زیبا و خوشآهنگ است و مثل گلستان، آموزشگاه زبان فارسیست. ترکیبات و کلماتِ نابی دارد. سعدی، بوستان را شیوا و روان و همهفهم نوشته است؛ بنابراین، از خطبهخط آن میتوان درس نویسندگی آموخت.
پس، چه سعادتی از این بهتر که بوستانخوانده از دنیا برویم، اگر قرار بر مردن باشد؟