مادر که رفت ، فامیل ها اومدن. تا چند روز دورمون شلوغ بود. مراسم خونه مردم تلفن تلفن مردم
بعد از مسجد ، همه رفتن. ما ۳نفر موندیم و خونه ای که جای جای اون ، اثر بودن مامان رو یادآوری میکرد. لباسهای شسته شده ش روی بند، مسواک و لیفش تو حموم ،مانتوهای آویزون شده ش به چوب لباسی و ..
خب الان چی؟ باید چیکار کنم؟ من هیچ غذایی بلد نبودم درست کنم. نمیدونستم چجوری باید مرغ رو تمیز کنم . نمیدونستم حالا بدون مامان باید چجوری زندگی کنم. دوماه تابستون با سختترین حالت گذشت. این وسط خبرهای دیگه هم بود. اولین مشروط شدنم توی دانشگاه و اینکه باید برای یه جراحی خودم رو آماده میکردم. روزهای گرم و بلند تابستون حالا انگار اصلا نمیگذشت. یک روز گفتم پاشو و لوبیا پلو درست کن. فریزر رو که باز کردم لوبیاهای بسته بندی شده بود. مامان فریز کرده بود و حالا خودش نبود باهاش غذای خوشمزه درست کنه. لوبیا پلو درست شد ولی هیچ شباهتی به غذای مامان نداشت. بی رنگ و رو. غصه میخوردم. پشت سر هم. هربار که غذام خوب نمیشد هربار که لباس تن مامان رو بو میکردم هربار که میدیدم اول جوونیم داره به بدترین شکل ممکن میگذره. جلوی خودم رو میگرفتم بغضم نترکه. گریه نمیکردم جلوی بابا و برادر. میخواستم جلوشون قوی باشم .۲۰ روز بعد فوت مامان بیمارستان بستری شدم. زن عموهام پیشم بودن و خداروشکر میکردم که تنها نیستم. ولی مامان رو میخواستم. مامان باید پیشم میبود. باید ازم مراقبت میکرد. اون روز ها هم گذشت و دیگه باید خودم رو برای رفتن به دانشگاه آماده میکردم. بدون هیچ انگیزه ای. مشروطیم باعث میشد ۱۴ واحد بردارم. من که همون موقع هم خیلی عقب بودم. دو سال اول دانشجوییم تو همدان ، مامان میرفت و میومد پیش من. کمکم میکرد.حالمو خوب میکرد و میرفت. و این ترم هیچوقت قرار نبود دوباره بیاد. تنها بره بازار خرید کنه بگرده و بگه چقدر اینجا از تهران بهتره. اون ترم روزها توی دانشگاه میگذشت عصرها پیاده از دانشگاه تا اتوبوس های میدان میرفتم و تو سرمای همدان راه میرفتم و اشک میریختم که حالا تنها ترینم. بعضی روزها میرفتم بازار میوه میخریدم. میومدم خونه غذا میپختم. یه زمانی از آشپزی متنفر بودم. مامان هی میگفت بیا دست من رو ببین بیا ببین دارم چیکار میکنم و من زیر بار نمیرفتم. حالا ولی مجبور بودم. گفتم خب حالا که مجبورم بیام و تو اینترنت بگردم و سعی کنم غذا پختنم رو بهتر کنم و همینطور هم شد. روز به روز بهتر میشد. ولی با کلی حسرت و افسوس چون اصلا طعم غذای مامان رو نمیداد. انگار چنگ زدن به گذشته و یادآوری خاطرات فقط باعث میشد کمتر یادم بیاد. میترسیدم از اینکه مامان تو ذهنم کمرنگ بشه. باید اونجا نگهش میداشتم ولی به لطف کم حافظه بودنم کمرنگ و کمرنگ تر میشد. مامان چرا نموندی آخه؟ چرا من مجبور شدم انقدر زود بزرگ بشم. من هنوز دختر کوچولوی توام. نیازمند تو . که مراقبم باشی که رفیقم باشی. برات هرروز حرف بزنم از دانشگاه درس ها استادها دوستهام اتفاقات عکس های اون روز رو بهت نشون بدم و بعضی وقتها بگی عههه؟ .
جای خالی تو تا ابد پررنگ ترینه