۴۰ روز از مرگ پسرخاله ۴۰ ساله ام میگذره. هنوز باور ندارم هنوز یادش میفتم فکر میکنم الان سفره یا سرکاره یا پیش دوستاشه. ولی نه. ۴۰ روز پیش پسرخاله نازنین رو زیر خاک گذاشتن. حال و روزم رو متوجه نمیشم هی میخوام به این فکر نکنم و نگم چرا چرا من؟ چرا ما؟ چرا خونواده ما ولی جوابی پیدا نمیکنم و فقط حال خودم رو بدتر میکنم. غم رو توی تک تک سلول هام حس میکنم. دیدن مرگ جوون طاقت فرساست. اونم جوونی که پر از امید به زندگی ، پر زیبایی و پر از شادابی بود. همیشه در حال خندیدن و منتقل کردن حال خوبش به اطرافیان. هرروز بیشتر به این نتیجه میرسم که این دنیا خیلی خیلی بی رحمه. ناعادلانه ست. ۲۵ سال زندگی و دیدن مرگ های پشت هم داره ذره ذره وجودمو تخریب میکنه. انگار هرچقدر میجنگم و سعی میکنم سرمو بگیرم بالا بگم دنیا تو هنوز منو نزدی زمین بیشتر منو به مبارزه میبره. ۲۵ سالمه و روزهای غم و ناراحتی بیشتر از روزهای خوشی بوده. احساس تنهایی میکنم زود رنج شدم و بیشتر از قبل overthink ذهنمو درگیر کرده. دنیا واقعا همینقدر بی ارزشه؟ به همین راحتی یکی که بوده دیگه نیست ناگهانی هم نیست. گریه پناهمه. شب، روز، تنها و با آهنگ های قربانی.. با صدای شجریان .. داره بارون میباره و ببار ای بارون شجریان رو پلی میکنم با دلم گریه کن خون ببار... هوای عجیبیه برای اول تابستون شاید آسمون هم پر غم و گریه ست.