ادامه نوشته قبلی
برگشتم همدان درحالیکه اصلا آمادگی امتحان ها رو نداشتم. امتحان بتن شنبه صبح رو مطمئن بودم که پاس نمیشم. اوضاع جالبی نبود. امتحانات با هر سختی که بود، رد شد و بالأخره نامه انتقالیم رو هم گرفتم. از دوستام خداحافظی کردم و بعد از جمع کردن وسایلم به سمت تهران راه افتادم. نامه به دست رفتم دانشگاه خواجه نصیر. ساختمون مرکزیش تو خیابون میرداماد بود فکر کنم. رفتم و نامه رو بهشون دادم. یه نگاه انداخت و گفت ما پذیرش نداریم از دانشگاه های شهرستان. گفتم آخه من مامانم سرطان داره باید پیشش باشم. گفت مورد داشتیم دختره خودش سرطان داشته موافقت نشده. بحث فایده نداشت. اومدم بیرون و در تلاش بودم که چیزیو که شنیده بودم باور کنم دلم میخواست تو خیابون جیغ بزنم و بگم من فقط میخوام پیش مامان باشم. پارک نزدیک اونجا رفتم و طاقت نیاوردم.بغضم ترکید. چجوری به مامان میگفتم؟ منتظر خبر اومدن من به تهران بود. تنها چاره ای که داشتم این بود زنگ بزنم به برادرم و ماجرا رو بگم. اونم اومد ولی فایده ای نداشت.
به مامان نگفتم. فرداش رفتم دانشگاه الزهرا علم و صنعت و هیچکدوم من و نامه م رو نپذیرفتن. مثل راه رفتن تو تاریکی بود. به دوستام گفتم . غم و ناراحتی همه وجودم رو گرفته بود و از طرفی نمیتونستم مرخصی بگیرم. تو همه درسها عقب بودم. معدل اون ترم اومد ۱۲ و ۶۰. همین که مشروط نشدم جای خوشحالی بود. برگشتم همدان. انتخاب واحد گذشته بود و اکثر واحد ها پر بود. بچه ها برام انجام داده بودن و ۱۴ واحد برداشتن. که من بتونم برم و بیام. از شانس بدم عمومیم تاریخ بود که با بدترین استاد برداشته شده بود. چاره ای نبود. باید میگذروندم. مامان دوست نداشت من درس رو ول کنم.
اون ترم دیگه مامانم نیومد پیشم. و کار من شده بود صبح زود جمعه قبل از طلوع آفتاب از تهران راه افتادن و ظهر ۳شنبه ناهار خورده نخورده راه افتادن از همدان به تهران. هر هفته من اینطوری میگذشت و مامان هم شیمی درمانی میشد و عوارضش اذیتش میکرد. ولی همچنان سرپا بود روحیه بی نظیر داشت و زندگی میکردیم کنار هم. خودش آشپزی میکرد خودش خونه رو تمیز میکرد و سعی میکرد مثل قبل باشه. اکثر تایم رو برادرم پیشش بود. موقع شیمی درمانی تو بیمارستان، گرفتن دارو و کمک بهش تو کارا. منم جسته گریخته خودمو میرسوندم بهشون.
عید اون سال جایی نرفتیم بعد عید برگشتم همدان.اواخر اسفند یه آزمایش چکاپ داده بودم جوابش رو تو فروردین گرفتم. یکم آنزیم های کبدی بالا بود . جدیش نگرفتم گفتم حتما بخاطر فست فوده. هفته آخر فروردین ۹۸ بخاطر درد مزمن شکم که شدید نبود ولی دائمی بود و قطع نمیشد دوباره دکتر رفتم آزمایش دادم . جوابش که اومد باورم نمیشد. عفونت شدید تو بدنم و بالا بودن خیلی زیاد آنزیم های کبدی . نمیدونستم چرا و چیشده. جز اون درد شکم علائم دیگه نداشتم. دکتر اورژانس که دید دستور بستری داد. اونموقع پدر پیش من همدان بود و مامان و داداش تهران. ۵شنبه شب بستری شدم درحالیکه حتی بهم لباس ندادن با همون مانتو و شال خودم روی تخت بیمارستان خوابیدم و تازه فهمیدم اوضاع قرار نیست بهتر بشه. من از چند روز قبلش نمیتونستم غذا بخورم و تا منو بستری کردن دستور npo دادن. نه قطره ای آب و نه غذا. هیچی نباید میخوردم . فقط سرم. دوستام اومدن فرداش پیشم و یکم حالمو بهتر کردن. با کلی خوراکی که من فقط میشد با حسرت بهشون نگاه کنم. فرداش دکتر اومد و نگفت بهم چیه مشکل . گفت احتمال میدیم سنگ کیسه صفرا باشه باید سونو ازمایش ام ار ای بدی تا مشخص بشه. دو روز گذشته بود بدون حتی یک قطره آب. پس فرداش گفتن باید بریم یه بیمارستان دیگه که اونجا mri بدی. قرار بود منو با آمبولانس ببرم. اینم بگم که همزمان که من همدان بستری بودم و پدر نگران من ، مامان تهران شیمی درمانی میشد و برادر کنارش. روزی که قرار شد بریم سوار آمبولانس زوار در رفته بیمارستان شدم و رفتیم به سمت اون یکی بیمارستان با همون دمپایی و لباسهای کهنه. حس زندانی بودن داشتم. رسیدیم و بعد کلی اونجا نشستن فکر میکنم ۲ ساعت این حدودا گفتن نمیتونی انجام بدی چون سونو ندادی. من که از چند روز قبل آب و غذا نخورده عصبی بودم زدم زیر گریه. یعنی بخاطر یه اشتباه ما تا اینجا اومدیم و حالا معلوم نیست دوباره کی بهم وقت بدن. بابام عصبانی شد و شروع کرد داد زدن سر اون کسی که ما رو آورده بود. ولی چه فایده. باید برمیگشتیم و فرداش سونو میدادم. وقتم افتاد برای دو روز بعدش.
من ۵شنبه بستری شدم یکشنبه قرار بود ام ار ای بدم که نشد و افتاد ۳شنبه. این یعنی دو روز بیشتر اونجا بودن . ام ار ای رو که دادم ظهر ۳شنبه بعد از چند روز بهم ناهار دادن .ناهار مزخرف اونجا ولی خوشحال بودم که بالاخره دارم غذا میخورم. برنج سفت و تیکه های مرغ ساده. آب خوردم و اون روز گذشت. فرداش صبحونه خوردم تخت بغلی بهم چایی داد. برای منی که روزهام بدون چایی نمیگذشت انگار دنیا رو بهم دادن . ظهر قبل ناهار پرستار اومد با یه خبر بدتر
باید کلونوسکوپی میشدم و دیگه نمیتونستم غذا بخورم .فقط مایعات و پودر های ملین حل شده تو آب. کلافه بودم ناراحت عصبی که چرا؟ من برای چی اینجام چند روز دیگه بمونم. مامان من تهران به من احتیاج داره و من اینجام . الکی؟ حتی یک دارو بهم تزریق نمیشد. فقط سرم قندی نمکی که نیفتم از ضعف و بیحالی. درمانی نبود چون بعد از این همه روز گذشتن و گرفتن انواع آزمایش ها هنوز نمیدونستن مشکلم چیه. جمعه ش مامان اومد همدان در حالیکه خودش خیلی ضعیف بود اومد پیشم. دیدنش انگار شست برد تمام اون روزای وحشتناک هفته پیش رو. شنبه صبح بعد ۲ ۳ ساعت انتظار و گرسنگی شدید بیهوشی کردن. اولین تجربه بیهوشی باید بگم که اصلا چیزی که فکر میکردم نبود. هوشیار که شدم کولونوسکوپی تموم شده بود و بابا دستم رو گرفته بود تو ریکاوری بودم . دو ساعت مرخصی کردن. ۱۰ روز بستری تو بیمارستان بهشتی همدان. اومدم بیرون انگار آزاد شده بودم . رفتیم خونه ۴تامون بعد مدتها کنار هم بودیم. بوی غذای مامان هم تو خونه پیچیده بود. چند روز بعد مامان و داداش برگشتن تهران و ادامه درمان. اون ترم هم جالب نگذشت برام و افت درسیم همچنان ادامه داشت بخصوص که چند تا از نیم ترم ها رو تو بیمارستان بودم و غیبت خوردم...