«درختهای انار حیاط خونه پدری عین دو خواهر سالها کنار هم زندگی میکردن و هر سال اواخر تابستون میوههای خوشمزهشون رو به من هدیه میکردن.
هیچ وقت از بابا نپرسیدم این درختها از کجا اومدن و اصلا چرا دو تا، الان هم که دیگه نیستن که از دیدنشون کیف کنم دونستنش کمکی بهم نمیکنه.
درختها هر سال بهار زیباترین شکوفههای قرمز دنیا رو تحویلم میدادن، شکوفههای قرمز کوچولویی که لابلای برگهای سبز و درخشان درختها عین ستاره میدرخشیدن.
هر روز کلی شکوفه با باد بهاری رقص کنان به زمین ریخته میشدن، برای منِ خیالباف شکوفهها گاهی اعضای یه خانواده میشدن و گاهی گردنبندی که به نخ میکشیدم و به گردن مینداختم.
کمی بعدتر که هوا گرم میشد باغچه پای درختها که تنها جای سایه بود محل پیدا کردن گنجهای بیشماری بود که فقط من موفق به کشفشون میشدم.
عصرها که حیاط رو آب و جارو میکردم دور از چشم مامان درختهای انار رو هم حسابی آب پاشی میکردم و بعد زیرش میایستادم و از قطرههای آبی که روی بدنم مینشست و خنکای دلچسبی داشت غرق لذت میشدم.
کم کم که وقت رسیدن میوهها میشد انارها رو دونه دونه نشون میکردم، انارهایی که با نزدیک شدن به زمان رسیدنشون بطرز زیبایی میشکفتن، اگه خوش شانس میبودم و از شر کلاغها و گنجشکها جون سالم به درد میبردن یه انار ترش و خوش مزه گیرم میاومد.
زمستون اما خواهرها خشک و خالی از برگ و میوه زیر برف زمستونی به خواب میرفتن، بازم من بودم که برای ریختن برف روی سر و صورتم شاخههاشون رو تکون میدادم.
پر واضحه که خواهرها با لبخند از خواب بیدار میشدن و نگاه پرمحبتی بهم مینداختن، کم که نیست، تنها مشتری انارهای ترش و کوچولوشون من بودم، من بودم که تموم سال حواسم بهشون بود.
درختها هنوز تو حیاط اون خونه هستن، حتم دارم اونها هم به اندازه من دلتنگ رفیق قدیمیشون هستن.»
مریم کرکهآبادی