اون روز که پرایدمو فروختم، انگار یه تیکه از غرورم رو هم تحویل خریدار دادم. یه پراید مشکی مدل ۸۳ که از بس باهاش دود کرده بودم، حتی شیشههاش هم بوی قهوه و سیگار گرفته بود.
ماشین فقط یه وسیله نبود؛ یه رفیق خلافکار بود. باهاش اولین دعوام رو تو جاده دماوند کردم، اولین عشقم رو سوار کردم، و اولین فرارم از جریمه رو هم با اون زدم.
یه بار تو جادهی قدیم قم، شب زمستون بود، مه انقدر غلیظ که چراغ جلو فقط یه لکهی زرد از خودش نشون میداد. پخش ماشین آهنگ «دیس لاو» میخوند، منم فرمون رو با یه دست گرفته بودم و با دست دیگه یه لیوان چای داغ.
وسط جاده یه سگ سیاه دوید جلو ماشین، با اون سرعت کم، فقط تونستم فرمون رو بکشم سمت خاکی. ماشین پیچید، چرخها لیز خوردن، قلبم تا گلو اومد. وقتی وایستادم، دیدم سگ کنار جاده وایساده، آروم، بیتفاوت، انگار اون بوده که نجاتم داده.
اون شب، یه لحظه به خودم گفتم شاید بعضی وقتا خدا خودش رو تو چهرهی یه سگ، یه تصادف یا یه پراید سیاه نشون میده.
بعد از اون، اسم ماشینم شد «گانگستر». چون هرجا میرفتم، یه ردّ از داستان پشت سرش میموند — ردّ لاستیک، ردّ دود، یا ردّ خنده.

وقتی فروختمش، خریدار گفت: «داداش، این ماشین یه کم سنگینه، عجیبه فرمونش!»
فقط لبخند زدم. گفتم: «سنگینه چون پر از خاطرهست. باهاش سبک رانندگی نکن، با دلش رانندگی کن.»
حالا هر وقت یه پراید مشکی تو خیابون میبینم، ناخودآگاه سرمو برمیگردونم. شاید خودش باشه، شاید داره میره دنبال داستان بعدیش.