صدای چکش ( 3بار)
قاضی:جلسه دادگاه رسمیِ متهم رو به جایگاه فرا میخونم
متهم: من زندانی شماره 619 اعتراف میکنم به نوشتن آدم ها
ببخشید من زیاد بلد نیستم رسمی باشم و میخوام به زبون خودم حرف بزنم
قاضی:اظهارات شما رو میشنویم
اولین سوالی که ازم پرسیده میشه اینه که چرا آدم ها رو آوردم تو دفترم؟
جوابش سادست: میخوام زندگی کنن
اون روزای اولی که به این دنیا اومدم دفترم جای خیال کردنم بود آدما کمتر سرشون پایین بود و گوش هاشون بازتر بود پای داستان ها مینشستن و یادمه که یه زمانی زندگی میکردن
رفته رفته داستان ها کم رنگ شد
اونقدر کم رنگ که انگار با آب روی آینه نوشته بودنشون
آدمیت محکوم بود به دیوانگی تو جایی که من دیوانه خطاب میشدم این صدای ممتد ماشینی که هر روز بلندتر میشد من رو به اسارت تو دفترم میفرستاد و من آدم ها رو گیر مینداختم و براشون زندگی میساختم
اندوه تماما قلبم رو پر میکنه ولی این آدما یادشون رفته برای داستان ها اینجان و زندگی یه داستانه
از یه دین کوچ کردن به علم و علم رو کردن دین جدیدشون، چه فرقی کرد ما مگه برای رهایی قیام نکرده بودیم؟
همه گوش میدن به علم و یک داستان و هر کس خنجرش رو فرو میکنه تو دل خلاقیت
علم اومد یه تشریفات باشکوه راه انداخت تو شروع یه پرده سرخ بود و با یه عالمه منگوله طلایی 3 تا ضربه زده میشد که همه ساکت میشدن و ارکستر پیش درامد اجرا میکرد پرده بالا میرفت چراغا خاموش میشدن
و ادم ها رو از هم جدا کرد و گفت اگه دور هم جمع شین همدیگه رو به قتل میرسونین
داستان خلاف این قضیه رو ثابت کرد آدم ها از هر قماشی دور هم جمع میشدن و حتی نه به خاطر جشن گرفتن برای فاجعه هم دور هم جمع میشدن
چقدر اسفناکه که آدما همه زندگیشون شده یه سیستم و وصل کردن چند تا نقطه به هم
داستان رفت و همه پریشون که چرا انقدر غمگینن چرا خلاقیت پر کشیده چرا تکرار تکرار تکرار و تکرار
این احمق ها کار میکنن بدون اینکه داستانی روایت کنن
حتی اونقدر بی عقل شدن که رابطه هاشون برای داستان ساختن نیست دیگه
باورتون میشه؟
آدم ها با پول داستان میخرن
دیگه کسی از دیدن ناپیدا لذت نمیبره
من از این ظلم نمیگذرم و جونم رو برای لحظه باشکوهی که یه مخلوق معمولی رو به رهگذری سرنوشت ساز تبدیل میکنه میدم. من روابطم داستانه، خانوادم داستانه خودم داستانم و هر چیزی که میبینم داستانه حالا چه به عنوان متهم چه به عنوان قاضی.