میتونین پادکستش رو هم از این لینک گوش کنید
یا توی کانال تلگرام عضو شید
پرده اول: خواب
چقدر خستهام
از زندگی کردن اینهمه خواب
تحمل این همه اندوه
دلم میخواهد پایان همهی اتفاق های زندگیم یک علامت تعجب بگذارم و شانه خالی کنم از مسئله حل کردن
خودم را خلاص کنم
اما پرسه میزنم میان خطوط، کلمات و احساسات
خواب دیشبم هرچند کم بود 26 سال زندگیم را به من یادآوری کرد:
یافتم که در ته وجودم آدم ناتوانی هستم
آدم احمقی که اگر مجبورش نکرده بودند به مدرسه برود و چند پاره کتاب ورق بزند، فقط باید به ریدمان دنیا اضافه میکرد و اندک هوای باقی مانده را آلوده میکرد
جالب بود کل خواب در برابر آینه و از مذاکره خودم با دنیای مغزم میگذشت
میتوانستم در خودم جستجو کنم و هیچ نشانی از دلیل خندیدن در خودم نیابم. همه چیز پر از خستگی بود.
جایی در این میان آینه یقه ام کرد و مرا به آن سو برد. او را که در من است نشانم میداد نه این را که منم.
چیز زیادی حس نمیکردم اضطراب که همیشگی بود. روزش با کلمات روشن حرف میزند
عصرش با کلمات مبهم
و شب
شب سخن نمیگفت
حکم میکرد.
پرده دوم: اتوبوس
فکر کنم ترمینال تراژدیک ترین مفهوم بشریه جایی که عجله مضحک آدم ها اون ها رو از کسب قدرت بیشتر باز میداره. یک حرکت بسیار مهم توی زندگی من گذاشتن هندزفریه اونجایی که آدم ها رو بدون اینکه به زبونشون گوش کنی سعی میکنی بفهمی و یه زبون جدید براشون میسازی. وقتی آدم ها حرف نمیتونن بزنن حرکت دستاشون، نحوه نگاهاشون، حتی راه رفتناشون یه روایت جدید بهت میده جایی که کلام از همه جا جاری میشه و اتوبوس دقیقا همونجاست که توی دل جامعه من رخ میدم و با گوش های آویزون شده به هندزفریم به آدم ها نگاه میکنم. البته از حق نگذرم همه چی کمی وزن متفاوتی هم میگیره امروز نشسته بودم توی اتوبوس هنوز خستگی خواب دیشب رو به دوش میکشیدم ولی آهنگ تو گوشم بارونی که به شیشه میخورد رو دراماتیک تر میکرد و خستگی، ذهن و فکرام رو افسارگسیخته تر میکرد و وقتی به اینجا میرسم بازی ذهنم راه میوفته کاش یه سیگار توی این اتوبوس روشن کنم، کاش اون دختری که موی کوتاهی داره و خیره شده به بارون همزمان با ایستگاه من پیاده شه. وایسا من اونم یا دارم از چشم اون خودمو میبینم بازم دارم خواب میبینم؟ چه خبره؟ کاش اتوبوس وایسه من واقعا احتیاج دارم شعله بزنم به ریه ام که بفهمم بیدارم و جنازم رو به خونه برسونم خونه جای خوبی برای خاک شدنه...
پرده سوم: هنر گوه خاصی نبودن
سلام ماهی، نامه دیگری برایت مینویسم و میسپرمش به آب شاید این بار تو مرا بخوانی...
در کنار این ساحل هرزه های بسیاری دیدم یکیشون کمی جرئت بیشتری داشت و تن فروشی میکرد وقتی سر صحبت را باز کرد اول در چشم هایم نور نمیدیدم تا اینکه چشم های خودم را بازتاب چشمانش دیدم و من هم تفاوت چندانی نداشتم و هرزه بودن را به عنوان وجودم پذیرفتم در روایت من شاید تو را کنار سیمرغ بگذارم ولی بیا روراست باشیم و هنر کنیم و گوه خاصی نباشیم همه هرزه ایم. میخواهم بپذیریم که در انتهای خط ما تنهاییم چه به مزاجمان سازگار باشد چه نباشد نه عدالتی هست نه اخلاقیاتی نه هیچ توهم خوش رنگ دیگری. چندان هم بد نیست هرزه ای تنها بودن در این دنیا که هنوز هم که هنوزه با لبخندی رو به خر شدن میرود. این همه فلسفه و علم و ادبیات را به هم بافتم تا کمی دلیل داشته باشی برای دوست داشتنم و زیر همه این ها زدم برای دوست داشتنت تهش که چه؟ بتوانم یک شب خواب خوب ببینم. به قول رود نفهم ها در جایگاه عشق منطقی ترین و بهترینند و این تناقض زیباست رنجش با من سنجش با نفهم. حتی با نفهم ها هم تفاوت چندانی ندارم و رگ و ریشه ها را در خودم میبینم و اضطراب نور از چشمانم میگیرد. از حق نگذرم اضطراب به من تحلیل داد و از حق نگذرم که خواب را از من ربود و من در پی راهی بودم شاید از طریق تو کمی خودم را دوست داشته باشم. هنر کن و گوه خاصی نباش و یه ذره سر و بیار بالا و بیرون آب یه دفعه پاتو بزار وسط دیوونه ها آبیِ دریاتو بده به آسمون راهیِ فردا شو بدون بادبون
پرده آخر: اضطراب
احتمالا بیشتر دوستای نزدیکم میدونن ولی همه نمیدونن و معمولا از رفتارام و حرفام برنمیاد که من همچین چیزی باشم و هیچموقع هم به طور صریح راجبش حرف نزدم. من سال هاست درگیر اضطراب شدیدی هستم که توی چند وقت اخیر به اوجش رسیده. من توی سرم تمام جنگ های اساطیری در حال رخ دادنه و برای کوچیک ترین کاری انجام دادن باید کلی تلاش کنم ولی توی زندگیم یه مسئله هیچوقت برام آسون نبوده این که یه روزی بگم نمیتونم. الان که این ها رو مینویسم شاید از تاریک ترین روزای زندگیم باشه و اضطراب و نفس تنگی و حمله عصبی دور تا دور من رو گرفته. نه اینکه آدم متفاوتی باشم احتمالا خیلی ها با این مسئله درگیرن و براشون خیلی پر فشاره و شاید خیلیا بهتر از من نم پس نمیدن و توی تنهاییشون این مسائل رو حل میکنن ولی من این همه زندگیم رو با اضطراب سپری کردم و وقتی مغزم جواب نداد زندگیم رو بستم به یه سکه شیر یعنی خودکشی و خط یعنی زندگی و بیخیال شدن اضطراب جدای از هر نتیجه. یه جایی قبل پرتاب کردن سکه همه ترس وجودم رو گرفته بود و اشک میریختم، نمیخواستم بمیرم و بلدم نبودم بدون اضطراب شدید زندگی کنم. برای من زندگی یه بن بست بوده که مسیر رسیدن به انتهاش در بستر زمان کش میومده نه امیدی دارم که تهش زیباست و به چیز خوبی میرسم نه اونقدری ناامیدم که شاید روزی دوباره همه تمرکزم رو بتونم بدم به یه کار به یه کس من همه حرفام رو توی این چند تا پرده زدم گوش شنوا شنیده و من مریض و حال بدم و این اعتراف سخت من راجب زندگیه و جنگ بزرگ من مث خیلی ااز آدمای دیگه فعلا اینه.
راستی سکه پرتاب شد و خط اومد.
t.me/spa_cast