شاید بپرسی که مردم دارن چیکار میکنن، این همه داد و بیداد و فرار و گریه برای چیه؟
خب...مثکه متروی کرج ترمز بریده و همه دارن میدون به سمت واگن های آخر و منم رکوردرم رو روشن کردم، واقعا صحنه خنده داریه که مردم برای چند ثانیه دیرتر مردن چقد تقلا میکنن و همدیگه رو زیر پا میزارن و تمدن فرو میپاشه.
ولی من واقعا این مرگ رو دوست دارم، نه اینکه مشتاقش باشما، نه، نه حقیقتش یکم استرسم دارم ولی دیگه موقعش نیست صرفا از آخرین فرصت های حس کردنم دارم لذت میبرم و این قرار آخرین معلق بودن باشه بین مرگ و زندگی.
همیشه فکر میکردم منو از دار آویزون کنن یا خودم رو از بلندی پرت میکنم پایین هر چیزی که هست فقط چند ثانیه فرصت دارم که مرور کنم زندگی رو ولی این همه فرصت تا نیست شدن فوق العادست میشه مرگ رو با شکوه تمام برگزار کرد.
{سیگار روشن میکند}
نمیدونم این صدا کجا شنیده میشه ولی این صدای نتیجه یک عمر تعلیقه.
حقیقتا آدمی که الان هستم خیلی فرقی با کودکیم نمیکنه هنوزم یه بطری دستمه و تلو تلو میخورم. یه جایی تو همون بچگی وقتی 21 سالم شد زیست وارونه اجتماع جذبم کرد. زندگی در ابهام و مرگ در وضوح.
همون موقع ها بود که سراب حقیقت من رو جذب خودش کرد. کم کم فهمیدم چیزی به نام حقیقت وجود نداره و همه چی داستانه و فقط ترجیح میدی کدوم داستان رو باور کنی
من همیشه تو فاصله زندگی کردم فاصله خودم با خودم، فاصله خودم تا تعلق هام، فاصله خودم تا لبخند همه این فاصله ها اسمش غربته
و من و تو همیشه توی این غربت زندگی میکنیم و فقط امیدواریم روزی جایی ثانیه ای فاصله ای بشکنه
راسیتش یه سوالی هنوز ذهنمو مشغول کرده
آیا توی این زندگی لیاقت عشق رو داشتم؟
باید کاری میکردم که این لیاقت رو بدست بیارم؟ یا اینم یه عنصر کاملا تصادفی از گونه حقیقت هاس که مردم برای سرگرم شدن خودشون این کلاه رو بافتن و سر خودشون گذاشتن؟
راسیتش من دوست دارم حقیقتی که باور میکنم از جنس عشق باشه
فکر کنم نزدیک برخورد کردنیم تنها وصیتی که دارم اینه که خاکسترم رو پای یه درخت بریزین و سال ها بعد که کسی از میوه اون خورد کلمات بتونن باز هم زندگی کنن و یه داستان قشنگ تر، نه یه تعلیق قشنگ تر بسازن
5 4 3 2 1 ...