چند تا کلمه همیشه منو میکشونن تا کارگاه
کارگاهی که یه روزایی اتاق گازه و هولوکاست یه نفره، یه روزای کمی پروانه ها میچرخن توش و اغلب تنها نشستم با یه لیوان کمرباریک پر تلخی و میخورم تا مستی و لیوانم میجوم تا زبونم عادت کنه به زخم های ترجیح و چیزی دیگه نباشه برای شستن
یه سطل زباله همیشه پر از تفاله چایی و پاکت سیگار، آویزون میکنم ریه امو روی شاخ گوزن، تخیل بیرون ااینجا رنگ میبازه و این منم پشیمون از هر کسی که پا گذاشته به این وطن. وطنی که چرخش نه نفته، نه سرمایه ولی همچنان باعث ننگ اذهانه.
یه لنگر بی چاره بسته شده به پام که روی رقص من لنگ بپاشه. اضطراب بودن من توی این کارگاهه. چند تا تابلو آویزونه توش از نماد آگاهی و یه مریضی توش تنفس میشه که بش میگن هشیاری.
با کلمه هام بنایی میکنم و به محض ساختن تبر میزنم به کمر فکرام. نه عشق به دادم رسید و نه عرفان و فلسفه شد پارکت کارگام. من لیز میخورم و کله پا میشم و در تعلیق چند لحظه ایم میرقصم با پاورقی نوشته هام و کسی هنوز تو این اتاق از جاذبه ناراضیه و هیولا و اسطوره صلح میکنن سر شکست. خون میچکه از تخیل، گاهی داغ، گاهی سریع، گاهی سخت ولی همواره کسی از جاذبه ناراضیه و عاطفه بوسه میزد به سو سوی شمع اتاق
یک خیال خام، یک خنجر تو دستم و خون میپاشه رو خیانت خرافه شعرم. خرج شده شهرم خار شده حرفم و این خشم، خاک میزیزه تو حلقم.
من به دنبال گلوله، گلوله ها به دنبال من و گنجشک رو به دار میکشم توی کارگاه ذهنم.
یه مشکل با آرامش خیره شده بود به من، انگار هیچوقت ندیده بودمش ولی اون منتظر، منتظر و منتظرتر موند. با مشکل که هم صحبت شدم دیدم از خواب هام میاد، یه نجوایی از اون بیدارم میکنه. یه حقیقت تلخ که رسوام میکنه. من حضور ندارم توی خوابم، من خودم اصل خوابم. اون دنیا همش منم من. وصل به وصل، پینه به پینه و جایی که قضاوت ها انگشتاشون برمیگرده سمت من و دیگه تو نیست و صدای انزوا میپیچه تو خوابم...
موسیقی منم، گرگ منم، گندمزار منم، ساعت های بی حرکت منم، خواهرم منم، منم، منم، منم ....
از این همه من در بوم های مختلف و این همه من در مرز های منقطع که هر کدوم به ساز بخشی از من رقصیدن و من کاملا از این لحظه میترسیدم، که شاید اونجا دیگه تنها نیستم، جایی میشینم که دورتر از گله مرگ هاست.
اما نه... مرگ یه سایست که دستت بهش نمیرسه، میبینیش لای قدم هات، قاطی چروک صورت مادر، اخم های پدر، اشک های خیابون، شیون سقوط و نفس هایی که میاد و نمیره و نفس هایی که میره و نمیاد.
زندگی همیشه یک بن بست یک طرفست و مرگ خلا بین لب ها هنگام بوسیدن. و خلاها ما رو به هم وصل میکنه و خلاها ما رو از هم جدا میکنه. این خلا، سوز سرما میاره و شنل میدوزیم از سوز سرما، خلخال میبندی و قبل رقص پاتو میکنی لای پوتین سرمایه، سفت میکنیم بند های فریاد رو روی پوتین هامون، تقلید میشه بازار بین لیلی پوت ها، و از بزدلی میبافم رویاها رو و سرمه میکشم زیر اخلاق گندم ولی یک آن در یک وضع کنشگری میبینی چرخدهنده های لای کار ها رو و تن لختت شک میکنه به گنج هایی که پوشیدی و میدزده بردگی زمان رو و تو دنبال کلمه گشتی لای این سرقت بزرگ ولی هیولا دادن به خورد بال هات...