
روزگاری که نان گرفتن حکم هفت خان رستم را داشت : اون روزها مثل الان نبود که نان نیمه تازه و بیات از سوپرمارکت ها بگیری . نان گرفتن فقط یه راه داشت و آن هم صف نان بود . تو روستامون هر کس تنور داشت و آرد میگرفت و خودش میپخت . دو نوع تنور داشتیم . تنوری که باهاش نون لواش میپختیم مثل یه چاه بود . توش را آتش میکردن و خمیر را به کناره میزدن . کار سختی بود . کار زنهای آن دوره بود . کار زنها و دخترهای سوسول امروزی نبود . یه تنور دیگه هم بود که روی آتش یه چیز سپرمانند میذاشتن و خمیر را روش پهن میکردن. نانی که مادرم با این ساچِ سپرمانند میپخت کلفت بود. زیاد که میموندن دیگه به درد خوردن نمیخورد . فقط به درد تیلیت تو آبگوشت میخورد. آن روزها من و خواهرم بچه بودیم . مادرم چند تا نان کوچک برای ما میپخت . آن نون کوچکها را دوست داشتیم . به شهر که اومدیم دیگه خبری از تنور خانگی نبود . باید از نونواها نان میگرفتیم . منطقه ما هم کلا دو سه نونوا بیشتر نداشت . به دوتاش میرفتم. نون یکیش خوب نبود و اغلب ازون یکی نونوا میگرفتم . نونوایی حدود یه متر از زمین فاصله داشت. نون گرفتن واقعا مکافات داشت. کار هر کسی نبود. غفلت میکردی ، ضعیف بودی ، یکی جای تو را میگرفت و نانش را زودتر از تو میگرفت . یکی از نونواها که به تعطیلی میخورد دیگه غوز بالا غوز میشد . برف و باران هم میگرفت و برق میرفت دیگه واقعا نونوایی میدان جنگی میشد برای نشون دادن قدرت . روزهای تعطیلی و بارانیش خیلی وحشتناک بود تهش هم ممکن بود با دست خالی به خانه برگردی و مورد شماتت قرار بگیری . یدونه ازون روزها که برق رفته بود یکی از مردهای فامیلی پول داد تا براش نون بگیرم . منم که مطمئن نبودم نون گیرم بیاد پول را نگرفتم بعد ۲۰ سال هر وقت منو میبینه اون قضیه را یادم میاره . ول کن هم نیست . ما بزرگ شده اون زمانیم . خدا پدر احمدی نژاد را رحمت کند. اون هدفمندی یارانه ها و ورود نان به سوپرمارکت ها ما را ازون رنجها و صف بستن ها تو زیر افتاب و برف و بارون نجات داد . روزهایی که مثل سگ آواره کوچه ها بودم : بچه بودم یازده دوازده ساله . اون روزها اون نوارهای بزرگ فیلم مد بود . مثل الان خبری از فلش نبود . حتی گمونم خبری از سی دی و دی وی های نوری نبود . نوارهایی بودن اندازه یه قاب کوچک . ده در پونزده شاید با قطر دو سه سانت . برادرم هم ازون دستگاه و نوارش داشت . یه روزی که داشتن از اون فیلمهای زمان شاهی یا شو میدیدن ، داداشم یا زن داداشم چیزی گفت که باعث شد من دیگه اون فیلمها را نبینم ولی اون ندیدن ها برام سختی داشت رنج داشت . خیلی از اوقات مهمون میومد و من مجبور بودم خودم را مثل سگی آواره کوچه ها کنم . هوا که سرد میشد واقعا مکافات بود. شاید نصف اون روزهام تو آوارگی تو کوچه ها گذشت. تو سرما آواره بودم تا مهمون ها برن .اون روزها گذشت ولی چند سال بعد باز آن آوارگی به سراغم آمد . منتها دیگر بهونه فیلم نبود . خجالت بود خجالت از زنها و حتی دوستهای برادرم . شب های زمستان خیلی وقت ها مهمون داشتیم و چون شب های زمستون بلند بودن ساعت ها باید سرما و اوارگی را تحمل میکردم . نه ساعتی بود نه تلفن همراهی که ساعت داشته باشه . مجبور بودم چند بار مخفیانه به خونه سر بزنم ولی مگر اینها رفتنی بودن. خیلی اوقات تا یازده دوازده میموندن و من بیچاره باید چندین ساعت اوارگی و سرما را تحمل میکردم . اون روزها گمونم خونه مون اتاق دیگه ای نداشت. یه اشپزخونه بود و یه پذیرایی. و برای من خجالتی هم راهی جز تحمل سرما و آوارگی نبود.