دور و بری های من چشم نداشتن ببینن که یک خانم مهندس، شیک و مجلسی لنگ ظهر از خواب بیدار میشه، ناهارش رو مامان جونش ساعت ۱۲ حاضر می کنه و از ساعت ۲ تازه شروع می کنه به ترجمه چند تا خبر جذاب دنیای تکنولوژی و آخر ماه هم یه پولی گیرش میاد!
من و این همه خوشبختی از نظر آن ها «حرام» بود!! چپ و راست در گوشم خوندن این همه تا فوق لیسانس ادامه ندادی که الان بشینی یک کار دانشجویی دم دستی انجام بدی! بلند شو برو دنبال کار! برو تو جامعه! برو دیده شو! برو رشد کن! بر بجنگ! تنبل نباش دختر!
قبل از اون چندین جا سر کار رفته بودم. اولین بارش یه شرکت رنگ بود که نیروهای خانم رو در حد منشی و تلفنچی می دید و بیشتر از ۱۰ روز اونجا دووم نیاوردم. کار بعدی بازاریابی بیمه عمر بود که داستانش یه پست جداست. فکر کن منی که خودم رو یک سر و گردن بالاتر از تمام خلایق عالم می دونستم باید تلفن می زدم به سوپری و قصابی و تشویق شون می کردم از خدمات بیمه عمر استفاده کنن! اونا هم کم لطفی نمی کردن و وسط توضیحات من گوشی تلفن رو قطع می کردن! بعضیاشون می گفتن: جمع کن خانم این مسخره بازیا رو! و عده ای هم که مهربون تر بودن اون لحظه حرفی نمی زدن اما بعد شماره تلفنم رو بلاک می کردن.
مدیر اون دفتر بیمه خانمی بود که من رو یاد بانوهای دربار سریال جواهری در قصر مینداخت و من یانگوم بیدفاعی که مجبورم رضایتش رو جلب کنم. کلی مجبورمون میکرد که به مشتری بیچاره پیله کنیم. البته اسمش رو «پیگیری کردن» میذاشت در حالی که به معنی واقعی کلمه سریش شدن بود.
تو اون مدت از لحاظ روانی واقعا به هم ریخته بودم. به طوری که موقع برگشت تو اتوبوس گریه میکردم. همکارای دیگهم از همه قشر بودن و اونها مشکل چندانی با این شغل نداشتن. حتی «نه شنیدنها» اونقدر آزارشون نمیداد. مدیر سعی میکرد القا کنه که مشکل از خودته و اگه توانایی فروش بیمه عمر نداشته باشی بهتره که بمیری و اصلا دنیا اومدنت بیخود بوده و این صحبتا!
اون ماه به هر بدبختی که بود، تونستم سه میلیون تومنی بیمه بفروشم. ۲۵ درصد پورسانتم رو گرفتم و دیگه پشت سرم رو نگاه نکردم! البته خیلی افراد تو این شغل موفق هستند و خیلی حرفهای و باکلاس بیمه میفروشن ولی باید قبول کرد که هر که را بهر کاری ساختن! ( بماند اون زمان اونقدر اعتماد به نفسم له شده بود که فکر می کردم من یکی رو فقط ساختن!)
یک باگی که ذهن اکثر ما آدمای امروزی داره اینه که عادت به تعمیمدهی قضایا داریم. تا یه مدت از نظر من تمام مشاغل یا دفتری و الکی بود یا بازاریابی تلفنی که من اهل هیچ کدوم نبودم.
اون روزها حال داغونی داشتم. اما خرج و مخارج زندگی کاری به حال داغون یا خوب من و شما نداره. درسته که یه سری اخلاقای جولیا پندلتونی و پرنسسی داشتم ولی از نوع غیر اشرافیش بودم! بابا در جریان نبود که شارژ اینترنت شاتل این ماه تموم شده یا قبض گوشی موبایلم این قدر اومده یا هزار درد و بلای دیگه! ضمن این که نزدیک به ۳۰ سالم بود و گیس سفیدم اجازه نمی داد از ددی پولی طلب کنم!
رشته من مهندسی شیمی بود. گرایش گاز هم خونده بودم. اکثر همکلاسی های پسر تو یکی از پالایشگاه های دولتی سمت جنوب و دور و بر جذب شده بودن. دخترا هم یا زده بودن به صنایع دستی یا تدریس زبان یا کارهایی از جنس دیگه. این وسط تعداد انگشت شماری شغل نسبتا مرتبطتری داشتن.
من هم شروع کردم به ترجمه محتوا تو یکی از همین سایت های معروف که رنک الکساش دو رقمیه. حق الترجمه اون قدری بالا نبود اما کار من رو راه می نداخت. ضمن این که تو خونه کار میکردم و مجبور نبودم خردهفرمایش آدما و فضای دلگیر شرکتا رو تجربه کنم! (همون باگ ذهنی تعمیمدهی که گفتم!) برای همین سادهترین و امنترین گزینه رو انتخاب کردم و خودم رو درگیر چلنج و ملنج اضافی نکردم!
ادامهی داستان زندگی کاری مو میذارم برای پست بعدی!
همراه من باشید.