در پیام استرآباد نشریه داخلی کانون بازنشستگان آموزش و پرورش گرگان ویژه زمستان 90 شعری چاپ شده بود و چون این شعر الهام گرفته از یک دختر قالیباف ترکمن بود، دریغم آمد که خوانندگان صحرا آن را نخوانند.
پرویز کریمی شاعر این شعر، از شعرای معروف گرگان می باشد. او در چگونگی سرایش این شعر می گوید:
با احمد شاملو، هنوز خیلی جوان بود که آشنا شدم، و ... در یکی از سفرها که احمد شاملو همراه یک گروه فیلم برداری از طرف تلویزیون آن موقع برای تهیه فیلمی از قوم ترکمن به گرگان آمده بود، با من تماس گرفت و گفت، قرار است به آق قلا برویم، برای تهیه فیلم از " ترکمن " تو هم با من باش ... ترکمن صحرا برایم دیدنی، جذ اب و برانگیزاننده بود ...
گروه فیلم برداری به کار خودشان مشغول بودند و من با شاملو به آلاچیق های اهالی سرکشی می کردیم. یک نفر مترجم هم از خود ترکمن ها که فارسی خوب حرف می زد، همراه ما بود به نام آقچلی که بعدها معلوم شد در گنبد قابوس دبیر ادبیات فارسی است. به آلاچیقی کم بضاعت رفتیم. دختر ترکمنی زیبا، جذاب و خیال انگیز پای دار قالی در حال گره زنی و شانه زدن فرشی نیمه بافته بود که نقش های دل آرایی داشت. ولی خودش از فرشی که داشت می بافت، دل آراتر و جذاب تر بود. من مبهوت مانده بودم. یک دفعه دستی روی شانه ام خورد و گفت: کجایی مرد؟ از حالت بهت بیرون آمدم. شاملو بود که حیران تر از من مجذوب دختر قالیباف و هنرش شده بود. و ... هنری در کار آفرینش هنری دیگر. هنر " خلقت " که مخلوق خالق است و هنر " فرشبافی " همان جا طرحش در حافظه ام شکل گرفت.
نشستیم با شاملو بر سفره صاحب آلاچیق که مردی میان سال بود، چکدرمه دست پخت مادر خانواده را خوردیم، بعد دوتار آمان جان، که عاشقانه و دل سوزانه می نواخت. و نگاه شرم آگین دختر قالیباف، پرتوی که از دو خورشید درخشان چشم ها که در زمینه ای از مهتاب چهره قرار گرفته بود، متساطع می شد و ما را می نواخت، شبیه ترمه و حریر و ابریشم.
وزن شعر دختر قالیباف از خود کارگاه قالیبافی گرفته شده، آهنگ شعر، همان آهنگ کوبش شانه بر آخرین ردیف فرش در حال بافته شدن است. برای این که ضربه های کوبه بتواند گره های پود را در لا به لای تار جا به جا کند.
وقتی شاملو شعر را دید، گفت: تو دیوانه ای: دیوانه شعر ... شب را با شاملو گذراندیم. شب شاملو پیش من ماند. صبح موقع خداحافظی گفت: یک بار دیگر باید به آنجا برویم، گفتم کجا؟ گفت: همان جایی که تو دیوانه شدی. گفتم: من از روز ازل دیوانه بودم.
دختر قالی باف
تقدیم به فرشته ی صحرا: سولماز که الاهه هنر، سر انگشتان اش را، به جای این که ببوسد، اشتباها گاز گرفته بود.
کوب،
کوب،
کوب،
تاپ،
تاپ،
تاپ،
کوپ، کوپ، کوپ.
تاپ، تاپ، تاپ.
جبهه ای از خنجر و شب
دو دیده و مژگان،
کرک بنا گوش
زیر مقنعه پنهان،
تازه تر از قوس و قزح
تاق دو ابرو،
دختر قالی باف و آلاچیق ویران،
کوب ، کوب ، کوب .
تاپ ، تاپ ، تاپ .
کوب ، کوب ، کوب .
تاپ ، تاپ ، تاپ .
دختر قالی باف و آلاچیق ویران،
دار بر افراشته و کلافه ی الوان،
پیچه ی ابریشمی و ملیله و قیطان،
کوب ، کوب شانه و اعجاز سر انگشت،
حاصل خون
شیون جان ،
عصاره انسان .
کوب ، کوب ، کوب ،
تاپ ، تاپ ، تاپ ،
کوب ، کوب ، کوب .
تاپ ، تاپ ، تاپ .
خلوت کوی و برزن
کسادی بازار ،
پیله وری در به در و طاقه ی قالی،
ذهن فروشنده، پر از دغدغه ی پول،
خورجین آذوقه ولی خالی.
کوب ، کوب ، کوب .
طاقه ی قالی
تاپ ، تاپ ، تاپ .
سفره ی خالی
ترکمن صحرا تابستان 1356
دوشنبه 08 خرداد 1391