میگویند در زمانهای نه چندان دور بر سر كوهی، پیری فرزانه میزیست و معروف بود به اینكه جواب هر سوال را میداند. آوازه ی او همه جا پیچیده و از اطراف و اكناف مشتاقان به دیدار او میشتافتند. روزی جوانی نیكو منظر با چهرهای بشاش به دیدن او آمد . چون به حضور پیر رسید، پیر پرسید : ای جوان برای چه آمده ای و سوالت چیست؟ جوان گفت : ای پیر! راهی طولانی آمدهام و رنح بسیاری برده ام تا بدین جا رسیده ام و خواهشم اینست كه مرا در مورد مسئله غامض ازدواج راهی بنمایی.
پیر كه این شنید سر در گریبان فرو برد. از زیر ابروان پر پشت نگاهی عمیق به چهره شاداب ، موهای سیاه، چشمان پر شوق و صورت متبسم جوان افكند ودر آیینه خیال او را دید بعد از چند سال ، با موهایی به سفید گراییده، پیشانی پر چین و چروك ، چشمانی مضطرب و سبیلهایی آویخته ... ناگهان تكانی بخود داد و لرزه ای اندام او را فرا گرفت. جوان متعجب و متحیر به پیر خیره شد و پرسید : ای پیر آیا پاسخ سوال من اینچنین دشوار است كه چنین به خود لرزیدی؟ پیر به خود آمد و در جواب گفت: ای جوان از قدیم گفتهاندكه بگذارید مردان در انتخاب تجرد یا تاهل آزاد باشند، چون به هر حال پشیمان میشوند. آنكه مجرد زیست بعد از عمری نادم میشود كه ای وای عمر به بطالت گذراندم و خود را از موهبت زن و فرزند محروم كردم. اما آنكه ازدواج كرد ، ممكن است او هم پشیمان شود،اما او از كرامات زنان برخوردار خواهد شد و من این كرامات را برای تو بر خواهم شمرد:
عده ای از مردان پس از ازدواج بعد از مدتی سر به بیابان خواهند گذاشت و چنان ناله های سوزناك و آه های جگر سوز خواهند كشید كه دل بهائم به حال او سوخته ، اطراف او چرخیده ، راهی برای آرام كردن او خواهند جست. اینان عارف میشوند. میگویند در عهد قدیم عارف نامداری بود كه حیوانات وحشی را رام كرده بود و آوازه ی كراماتش در همه جا پیچیده. شخصی كه از دور وصف او را شنیده بود، ندیده مفتون او شده بود. پس قصد زیارت او كرد. پرسان پرسان به در خانه او رسید، چون در زد، زنی از خانه بیرون آمد، بسیار ترش روی و در جواب او كه سراغ شیخ را گرفت، سخنان ركیك بسیار گفت. مرد از تعجب و كمی هراسان در گوشه ای آرام گرفت و منتظر شیخ ماند.بعد از ساعتی دید كه مردی می آید بر پشت شیر نری هیزم نهاده و مار افعی را بجای تازیانه در دست گرفته. چون بدر خانه رسید هیزم را از پشت شیر گرفت و آن دو حیوان را رها كرد تا بروند. مرد زائر پیش رفت و گفت : ای شیخ تویی؟ و خود را بدامان او افكند و اظهار ارادتها نمود. اما متحیر پرسید : ای شیخ تو این شیر نر و این افعی را رام كرده ای ، این زن چیست كه در خانه داری؟ شیخ پاسخ داد : این را بدان كه من از مقام صبر كه در برابر این زن كرده ام به این درجه رسیده ام.
عده ای دیگر از مردان از دست زنان سر به كوه میگذارند . و كوهنوردانی معروف میشوند و هر چه شدت رنج آنها بیشتر ، به قله های مرتفعتری میروند. البته اگر از آنها سوال شود كه برای چه به كوه می روند خواهند گفت : به خاطر هوای پاك و طبیعت زیبا و از این داستانها اما در دل خود میدانند كه برای چه میروند. آنها كه تازه پا به كوه نهادهاند، سریعتر راه میروند و خود را بسیار خسته میكنند چرا كه شنیده اند :خستگی جسم راحتی روح میآورد.اما آنها كه سابقه ای در كوهنوردی دارند ، آرام و با طمانینه قدم بر میدارند،چرا كه به درجهی درد خویی رسیده اند.
گروه سوم نه سر به بیابان میگذارند ونه به كوه. آنها در گوشه ای مینشینند و فكر میكنند و میگویند، خدایا چه شد كه ما به این روز افتادیم؟ اینان از فرط تفكر و تعمق فیلسوف میشوند.فیلسوف شدن سقراط در تاریخ معروفست كه از كرامات زنش گزانتیپوس میباشد.
گروه چهارم از مردان ، معروف است كه در بحث و مناظره با زنانشان حرف آخر را میزنند و آن اینكه زنانشان هی میگویند و میگویند و این مردان جواب میدهند : چشم (حرف آخر) و برای اینكه جانشان را آزاد كرده باشند ، سند ماشین و خانه را به نام زنشان میكنند،حقوق را تماما دو دستی تقدیم میكنند ، بعد پول تو جیبی را با خواهش از آنها گدایی میكنند. ظرف میشویند، خانه جارو میكنند. آنها را به اختصار ز-ذال میگویند. یعنی زن ذلیل. بعضی از این مردان در جمع مردانه رجز میخوانند كه از آنها نیستند و از زنشان ترسی ندارند.... اینها را ز-ز-ذال می گویند. یعنی زر میزنند كه ز-ذال نیستند.
سخنان پیر كه به اینجا رسید ،كمی سكوت شد. پیر برخاست و از پنجره به كوههای دور دست نگاهی افكند.جوان در فكر فرو رفته ، حرفی نمیزد. پیر بسوی جوان آمد ، دست بر شانههایش نهاد و گفت : پسرم بسیاری مشاهیر توسط زنانشان به این شهرت رسیده اند. فرهاد و مجنون كه شنیده ای.در داستان آنها تحریفی صورت گرفته، در واقع فرهاد و مجنون بعد از ازدواج سر به كوه و صحرا نهاده اند. و این را بدان پشت سر هر مرد موفقی زنی ایستاده است كه بعضی كج اندیشان میگویند كه نمیگذارد او جلوتر برود.
پیر ادامه داد: پسرم تو نیز دانه گندم خوردهای و غمزهی چشمانی اسیرت خواهد كرد، پس جرئت داشته باش و قدم پیش بگذار و از این چهار حالت یكی را انتخاب كن شاید در آینده از مشاهیر شدی.
شنبه 19 شهريور 1390