مشورت امر خوبی است، کاریست انسانی و هیچکس از مشورت کردن با دیگران ضرر نمی کند. اما بعضی ها منظورشان از مشورت کردن با دیگران، فقط شنیدن رای موافق است و نه نظر واقعی طرف. من که آدم ساده لوحی هستم، متوجه این امر نبودم و نه چند بار که چندین بار بر سر این موضوع مورد شماتت قرار گرفتم. به چند نمونه اشاره می کنم.
به دیدن دوست مغازه داری رفته بودم، او گفت: خوب شد آمدی چون می خواستم با تو مشورتی داشته باشم. می خواهم ماشینم را عوض کنم و مدل بالاتر بخرم. من باید می گفتم مبارک است و قال قضیه کنده می شد، اما سادگی کردم و نگاهی به قفسه های خالی مغازه اش انداختم و گفتم: بهتر نیست به جای خریدن ماشین مدل بالاتر، در مغازه سرمایه گذاری کنی، جنس مغازه ات را جور کنی تا درآمد بیشتری کسب کنی؟ و بعدا البته می توانی ماشین مدل بالاتر هم بخری. طرف کمی رنگش عوض شد و احساس کردم خوشش نیامد. فردای آن روز وقتی به خانه برگشتم، دیدم خانم ناراحت است و گفت: به تو چه که مردم می خواهند ماشین بخرند. خانم فلانی زنگ زد و گفت که شوهرت حسودیش می شود ما ماشین مدل بالا سوار شویم و کلی غر زد و ...
یکی از بستگان آمد منزل و گفت که مشورتی با تو دارم. گفتم بفرما. گفت برای دخترش خواستگار آمده، گفتم طرف کیست؟ گفت از اهالی فلان شهر است و از طریق فلانی دختر ما معرفی شده و ... معلوم شد که با خانواده طرف آنچنان آشنایی ندارد. من باز هم سادگی کردم و نظر واقعی خودم را گفتم: دختر تو هنوز جوان است، بهتر نیست کمی صبر کنی، اگر طرف خیلی خواستار است شش ماه یا یکسال صبر می کند. تا آن موقع شما هم بیشتر تحقیق می کنید، خانواده اش را می شناسید . . . باز هم طرف رنگش برگشت و بعدا چقدر از طرف خانمش مورد نوازش قرار گرفتم. پشت سر من کلی لُغُز گفت: مگر فلانی ( یعنی من) دختر ما را بزرگ کرده؟ خودمان می دانیم چیکار کنیم. من هم گفتم، اگر به من مربوط نیست چرا با من مشورت می کنید؟ بگذریم، هنوز چند ماهی نگذشته بود که طرف را گریان دیدم. مرا که دید زد زیر گریه و گفت: نمی دانی یک مادر شوهر سلیطه ای دارد که مادر فولاد زره دیو پیشش فرشته است. سعی کردم دلداریش بدهم، اما چیز دیگری نتوانستم بگویم.
دوستی را دیدم توی فکر فرو رفته گفتم چه شده؟ گفت: پسرم دانشگاه آزاد قبول شده، می دانی که شهریه اش چقدر است و نمی دانم او را بفرستم یا نه؟ شهری هم که قبول شده دور است. نظر تو چیست؟ ملاحظه کنید گفت نظر تو چیست؟ مردد بود و بلاهت و سادگی من هم که تمامی ندارد، باز نظر واقعی خودم را گفتم: دوست عزیز، اگر پسرت به این رشته علاقه دارد و هدفش علم اندوزی است و نه درآمد، خب برود بخواند. حالا بعداً کار پیدا کرد یا نکرد لااقل علم مورد علاقه اش را خوانده است. گفت: نه بابا علاقه کجا بود، برای اینکه قبول شود این رشته را انتخاب کرده. گفتم به نظر من اگر علاقه ندارد، چهار، پنج سال وقت خودش و کلی پول تو را تلف می کند با این حقوق کارمندی که می گیری. بهتر است برود سربازی، بعد از سربازی دوره ی فنی حرفه ای ببیند، حرفه ای یاد بگیرد خیلی بهتر است، انواع رشته های فنی مانند لوله کشی، نجاری، برق کاری . . . دوست محترم بنده فکری کرد و گفت: پر بیراه هم نمی گویی و رفت. آن شب وقتی رسیدم خانه، عیال را دیدم بسیار برافروخته و عصبانی. گفتم چه شده؟ گفت: به تو چه مربوط است که بچه ی مردم دانشگاه برود یا نرود؟ زن فلانی زنگ زد و کلی بد و بیراه نثار ما کرد. گفت مگر شهریه اش را شما می خواهید بدهید که غصه اش را می خورید؟ حالا پسرم لوله کش بشود؟ الهی بچه ی خودتان لوله کش بشود . . . گفتم بابا خودش نظر خواست من هم نظر خودم را گفتم.
بگذریم، کمی از آن دوستم دلخور شدم. سال ها گذشت و من موضوع را فراموش کرده بودم. روزی در یکی از این چند شنبه بازارها می گشتم، دیدم یکی مرا صدا می زند: عمو عمو، پسر همان دوستم بود. حال و احوالی پرسیدیم. گفتم خب دانشگاه تمام شد؟ گفت عمو کجای کاری؟ دانشگاه که هیچ، سربازی هم تمام شد. گفتم: عجب زمان چه زود می گذرد. خب حالا چکار میکنی؟ اشاره ای به بساط جلویش کرد و گفت: می بینی که. توی بازار بساط پهن می کنم. هر روز یکجا. چکار کنم کار ما شده این. نگاهی به بساطش انداختم ، ظروف پلاستیکی بود. بغض گلویم را گرفت و اشک در چشمانم جمع شد. خودم را کنترل کردم و با انگشت مگش کشی را نشان دادم و گفتم: یک مگس کش بده ( وقتی ناراحت می شوم با مگس کش به جان مگس ها می افتم .)
کوچکتر که بودم، همیشه می شنیدم که تصدیق شش ابتدایی قدیم ارزشش از لیسانس حالا بیشتر است. من معنی این حرف را نمی فهمیدم. می گفتم مگر ممکن است شش کلاس کجا، لیسانس کجا؟ حالا می فهمم معنی اش چیست؟ آن موقع با شش ابتدایی در اداره جات استخدام می شدند یا معلم می شدند. حالا با لیسانس و فوق لیسانس می روند ویزیتوری، کارگری، بساطی . . . می شوند.
بگذریم، موضوع صحبت ما مشورت بود، ضرب المثلی ترکمنی می گوید: کوپه گِنگِش بیلدینگی اِت. با جمع مشورت کن و آنچه خود می دانی عمل کن. اما خواهشا به آن مشورت دهنده ی بیچاره بد و بیراه نگویید!
روستایی ساده آدم
جمعه 07 تير 1392