احمد گرگانی
احمد گرگانی
خواندن ۱۵ دقیقه·۳ سال پیش

چوپان و مار

چوپان جوان هر صبح زود از خواب بر می‌خواست. مادرش قبلا صبحانه‌اش را، که شیر داغ با نان بود، آماده کرده بود. بعد از آنکه‌ابی به سر و صورت خود می‌زد، نان را داخل شیر تریت می‌کرد و با اشتیاق می‌خورد چرا که می‌دانست روز درازی در پیش است. مادرش بقچه نان و کوزه کوچکی آب به‌او می‌داد و او آنها را در توبره خود گذاشته، چوبدستی در دست عازم میدان ده می‌شد. سگ سیاه‌ابلق ریز جثه‌اش هم در کنارش. در میدان ده گاوها منتظرش بودند. روستاییان هر روز صبح بعد از دوشیدن گاوها آنها را به سمت میدان ده هدایت می‌کردند تا چوپان جوان آنها را به صحرا ببرد.چهارده ساله بود که پدرش از دنیا رفت و او سرپرست مادر و خواهر کوچکش شد. ابتدا شاگرد یک چوپان گوسفند شد. او حق استادی به گردنش داشت. خیلی چیزها از او آموخت. سه سال وردست او بود. اما چوپانی گوسفند یک اشکال داشت، مجبور بود شبها هم پیش گله باشد. مادر و خواهرش در خانه تنها بودند و او با پیشنهاد کدخدا چوپان گاوهای روستا شد. جوان خوبی بود، مردم با کمی ‌حس ترحم و دلسوزی دوستش داشند.چوپان جوان هر روز گاوها را به سمتی هدایت می‌کرد. سعی می‌کرد هر روز به یک سمت نبرد تا علفها فرصتی برای روییدن داشته باشند. سالهای بارانی مرتع پر علف می‌شد. مخصوصا در بهار. و تابستانها هم اگر باران نمی‌بارید، جز علف خشک چیزی گیر گاوها نمی‌آمد.چوپان، گاوها، و دشت وسیع و تنهایی. فرورفتن در رویاهای دور و دراز. آرزوهایش محدود بود. در حد و اندازه‌اینکه‌ایکاش خودش هم گاو داشت. قبلا داشتند، اما مدتی بعد از فوت پدر مجبور شدند بفروشند. حقوق ناچیزی بابت هر راس گاو، ماهیانه می‌گرفت. امکان پس انداز نداشت. مادرش همیشه نگران بود. نگران تهیه جهیزیه دختر و داماد کردن پسرش.نزدیکی‌های ظهر گله را به سمت تک درختی که شاخه‌های انبوهی داشت، هدایت می‌کرد. گاوها در آن حوالی استراحت می‌کردند. چوپان جوان هم در سایه درخت بقچه‌اش را در می‌آورد و آب و نانی می‌خورد. از چرت مختصری که بیدار می‌شد، انگار که گاوها و سگ سیاه‌ابلقش که مختصر نانی خورده بود را در انتظار می‌دید. گاوها نشخوار کنان او را نگاه می‌کردند و سگ سیاه هر از چندگاهی پوزه‌اش را از روی پاهایش بلند می‌کرد و ملتمسانه نگاهش می‌کرد. آن وقت بود که دست در توبره‌اش می‌کرد و نی خود را در می‌آورد و آرام شروع به نواختن آن می‌کرد. نی زدن را استاد سابقش یاد داده بود و گفته بود، استعداد خوبی داری و از من بهتر خواهی زد. و موقع خداحافظی نی خود را به ‌او داده بود.این کار هر روزش بود. اندوه خاصی در صدای سازش بود. حسرت آرزوهای برآورده نشده، فقر و نداری، و بعضی مواقع ناخودآگاه ‌اشک از چشمانش جاری می‌شد، طوری که سگ سیاه ‌ابلقش متوجه می‌شد و با خورخورو واق واق او را از عوالم اندوهناکش بیرون می‌آورد.سال دوم چوپانی‌اش بود. اواسط بهار بود. هوا گرمی‌ مطبوعی داشت. چوپان جوان داشت نی می‌زد، از سازی که می‌زد خوشش می‌آمد و شور و هیجان خاصی داشت. ناگهان احساس کرد، چند قدم آنطرفتر، چیزی از روی درخت به پایین افتاد. یک مار بود، نسبتا بزرگ. مار گردنش را بلند کرد و به چوپان خیره شد. چوپان ترسید. دنبال چوبدستی‌اش گشت. آنرا در کنارش یافت، آرام چوبدستی را در دست گرفت، خواست با ان برسر مار بکوبد. اما چیزی در نگاه مار بود، انگار خواهشی داشت، یاد حرفهای استادش افتاد که ‌اگر خوب نی بزنی حتی مار را به رقص در می‌آوری. مدتی به هم نگریستند. بالاخره، چوپان آرام نی را به دهن برد و شروع به نواختن کرد. مار به چوپان نگاه کرد. بعد آرام شروع به پیچ و تاب دادن بدنش کرد. هر چه چوپان بیشتر به هیجان می‌آمد و صدای نی طنین بیشتری می‌یافت، مار هم مانند بازوان دخترکان رقاص هندی، بدنش را قوس می‌داد و پیچ و تاب می‌خورد. چوپان به مار نگاه می‌کرد و از رقصیدن مار هیجان زده شده بود. مار در حالتی خلسه گونه مانند دراویش، می‌رقصید و می‌رقصید. بالاخره بعد از دقایقی طولانی، چوپان نی را از دهان برداشت و مار در سکوت به چوپان خیره شد، انگار که تشکر می‌کرد. سگ سیاه ‌ابلق که با صدای نی در حالت خماری متوجه مار نشده بود، تازه متوجه مار شد و با خورخوری تهدیدآمیز، خواست به مار حمله کند که چوپان با نهیبی او را سر جایش نشاند. مار خیلی آرام به پشت درخت خزید و از نظر دور شد.شب وقتی ماجرا را در ده تعریف کرد، هر کس چیزی گفت، بعضی ها گفتند باید او را می‌کشتی. مادرش او را از نیش مار بر حذر می‌داشت. اما چوپان احساس دیگری داشت. منظره رقص مار در پیش چشمانش بود و آرزو می‌کرد، دوباره ‌این منظره را ببیند.صبح فردای آن روز برای چوپان خیلی طولانی گذشت. می‌خواست زودتر ظهر شود تا ببیند مار دوباره می‌آید یا نه. سر ظهر حتی یادش رفت نان و آبش را بخورد. شروع به نی زدن کرد. اما از مار خبری نشد. ناامید از آمدن مار می‌خواست بساطش را جمع کند که باز خور خور سگ بلند شد و دید که مار از پشت درخت ظاهر شد و در سکوت، آرام به ‌او نگاه کرد. چوپان با هیجان شروع به نواختن نی کرد و مار به رقص آمد.این ماجرا هر روز تکرار شد. انگار که چوپان و مار قرار داشتند. حتی سگ سیاه ‌ابلق هم عادت کرده بود و خور خور اعتراضش بلند نمی‌شد. روزهایی که چوپان از خستگی به خواب می‌رفت، وقتی بیدار می‌شد، مار را می‌دید در کنارش چنبره زده ‌انتظار می‌کشد. آوازه دوستی چوپان و مار در ده پیچید. بعضی‌ها برای تماشا می‌آمدند و چوپان به شرطی قبول می‌کرد که کسی به مار آزاری نرساند.چند ماهی گذشت. یک روز غروب که چوپان خسته ‌از کار روزانه به خانه آمد، فروشنده دوره‌گرد ده را منتظر خود دید. باتعجب سلام کرد و جویای احوال شد. فروشنده با هیجان گفت: در شهر بودم، معرکه‌ای بپا بود، دیدم معرکه‌گیر مار بازی مردم را دور خود جمع کرده و نمایش می‌دهد. وقتی ماجرای تو و رقصیدن مار را تعریف کردم، گفت مار را به قیمت خوبی می‌خرم. چوپان با تغیر از جا بر خاست و بشدت اعتراض کرده‌ از این کار امتناع کرد. فروشنده گفت: خودت می‌دانی. اما با پول آن می‌توانی لااقل یک گوساله بخری. و رفت. آن شب چوپان دیر به خواب رفت. فروشنده دوره گرد، وسوسه‌ای در دلش انداخته بود. اما او دلش رضایت نمی‌داد. مار به ‌او اعتماد کرده بود. و او نمی‌خواست به مار خیانت کند.روزها گذشت و فروشنده دوره‌گرد ماجرا را به ‌اهالی ده تعریف کرده بود. بعضی‌ها او را مسخره می‌کردند و عده‌ای هم او را دیوانه می‌پنداشتند. یک شب دایی‌اش به خانه آمد به شدت به ‌او توپید وگفت:"آه در بساط نداری، مادرت در خانه ‌این و آن کلفتی می‌کند و تو دلت برای یک مار سوخته. مگر نمی‌دانی از قدیم گفته‌اند، مار دشمن آدم است. حالا که یکی پیدا شده، می‌خواهد مار را به قیمت خوبی بخرد، کفران نعمت می‌کنی. همین فردا به شهر می‌روم و آن معرکه گیر مار باز را می‌آورم تا مار را بگیرد و ببرد." چوپان احترام خاصی به دایی داشت. بعد از پدرش، بزرگترش بود و البته دل در گرو دختر دایی‌اش هم داشت. نتوانست به دایی جواب رد بدهد. ساکت ماند. پس از رفتن او، مادرش هم کمی ‌او را نصیحت کرد و حق را به دایی داد.بعد از چند روز دایی با مارگیر آمد. سر ظهر مار را غافلگیرکرده، به دام انداخته، بردند. فردای آن روز دایی گوساله‌ای به خانه آاورد. چوپان جوان از خوشحالی مادر و خواهرش، خوشحال شد و هم ته دلش از کاری که کرده بود، ناراحت بود.دو سه ماهی گذشت. پاییز سررسیده بود و علفهای صحرا کم شده بودند. چوپان جوان به دستور مادرش به شهر رفته بود تا چیزهایی بخرد. بعد از خرید لوازم مادر، از بازار بر می‌گشت که دید عده زیادی در میدان شهر جمع شده‌اند. کنجکاو سرک کشید و از لابلای جمعیت، آن مرد معرکه‌گیر را دید که با هیجان از مار و رقص او تعریف می‌کند. جوانکی روی چارپایه‌ای نشسته نی می‌زد. اما مار از جایش جنب نمی‌خورد. معرکه‌گیر با ترکه نازکی به پشت مار می‌زد و مار هر بار از درد پیچ و تاب می‌خورد و با غضب سرش را به سمت چوب می‌برد تا از خودش دفاع کند. دیدن این صحنه در دل جوان آتش افکند. از خشم سرخ شده بود. نمی‌دانست چکار بکند. آخر، با عصبانیت داد زد، چرا زبان بسته را می‌زنی؟ و خود را به میان میدان انداخت. ترکه را از معرکه‌گیر گرفت و شکست. معرکه گیر او را شناخت. او را آرام کرد و گفت: "هر کاری می‌کنم نمی‌رقصد. دایی‌ات این مار را به شرط رقصیدن به من داد". چوپان نی را از دست جوان گرفت، روی چارپایه نشست، با نگاهی به مردم متحیر، شروع به نواختن نی کرد. مار که چنبره زده بود، آرام سرش را بلند کرد، انگار که خاطره‌ای دور در ذهنش بیدار شده. به طرف چوپان خزید، نیم خیز شد به صورت او خیره شد. مثل اینکه می‌خواست مطمئن شود که خودش است. چوپان به نواختن نی ادامه داد و مار ابتدا به آهستگی و بعد تند شروع به رقص کرد. هر چه چوپان می‌زد و مار می‌رقصید هیجان هر دو و جمعیت بیشتر می‌شد. مردم به شوق آمده بودند و هورا می‌کشیدند، سکه‌های پول انداخته می‌شد و معرکه‌گیر از فرصت استفاده کرده کلاه خود را دور می‌داد و مردم در آن پول می‌انداختند. نیم ساعتی طول کشید. چوپان خسته ‌از نی نوازی دست کشید و سکوت حکمفرما شد. مار دوباره کمی ‌به سوی چوپان آمد و درصورت او خیره شد. پس از نگاهی عمیق به چوپان از دو چشمش اشک جاری شد. اشکهایی نیلگون. و برگشت و در جعبه‌اش خزید.چوپان به ده برگشت. سالها گذشت. گوساله‌اش گاو شد و گاوش گوساله زایید. اما او دیگر هرگز نتواتست نی بزند، هرگاه نی می‌زد، ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانش جاری می‌شدند. اشکهایی نیلگون.چاپ شده در فصلنامه ترکمن نامه، شماره 2


چوپان جوان هر صبح زود از خواب بر می‌خواست. مادرش قبلا صبحانه‌اش را، که شیر داغ با نان بود، آماده کرده بود. بعد از آنکه‌ابی به سر و صورت خود می‌زد، نان را داخل شیر تریت می‌کرد و با اشتیاق می‌خورد چرا که می‌دانست روز درازی در پیش است. مادرش بقچه نان و کوزه کوچکی آب به‌او می‌داد و او آنها را در توبره خود گذاشته، چوبدستی در دست عازم میدان ده می‌شد. سگ سیاه‌ابلق ریز جثه‌اش هم در کنارش. در میدان ده گاوها منتظرش بودند. روستاییان هر روز صبح بعد از دوشیدن گاوها آنها را به سمت میدان ده هدایت می‌کردند تا چوپان جوان آنها را به صحرا ببرد.

چهارده ساله بود که پدرش از دنیا رفت و او سرپرست مادر و خواهر کوچکش شد. ابتدا شاگرد یک چوپان گوسفند شد. او حق استادی به گردنش داشت. خیلی چیزها از او آموخت. سه سال وردست او بود. اما چوپانی گوسفند یک اشکال داشت، مجبور بود شبها هم پیش گله باشد. مادر و خواهرش در خانه تنها بودند و او با پیشنهاد کدخدا چوپان گاوهای روستا شد. جوان خوبی بود، مردم با کمی ‌حس ترحم و دلسوزی دوستش داشند.

چوپان جوان هر روز گاوها را به سمتی هدایت می‌کرد. سعی می‌کرد هر روز به یک سمت نبرد تا علفها فرصتی برای روییدن داشته باشند. سالهای بارانی مرتع پر علف می‌شد. مخصوصا در بهار. و تابستانها هم اگر باران نمی‌بارید، جز علف خشک چیزی گیر گاوها نمی‌آمد.

چوپان، گاوها، و دشت وسیع و تنهایی. فرورفتن در رویاهای دور و دراز. آرزوهایش محدود بود. در حد و اندازه‌اینکه‌ایکاش خودش هم گاو داشت. قبلا داشتند، اما مدتی بعد از فوت پدر مجبور شدند بفروشند. حقوق ناچیزی بابت هر راس گاو، ماهیانه می‌گرفت. امکان پس انداز نداشت. مادرش همیشه نگران بود. نگران تهیه جهیزیه دختر و داماد کردن پسرش.

نزدیکی‌های ظهر گله را به سمت تک درختی که شاخه‌های انبوهی داشت، هدایت می‌کرد. گاوها در آن حوالی استراحت می‌کردند. چوپان جوان هم در سایه درخت بقچه‌اش را در می‌آورد و آب و نانی می‌خورد. از چرت مختصری که بیدار می‌شد، انگار که گاوها و سگ سیاه‌ابلقش که مختصر نانی خورده بود را در انتظار می‌دید. گاوها نشخوار کنان او را نگاه می‌کردند و سگ سیاه هر از چندگاهی پوزه‌اش را از روی پاهایش بلند می‌کرد و ملتمسانه نگاهش می‌کرد. آن وقت بود که دست در توبره‌اش می‌کرد و نی خود را در می‌آورد و آرام شروع به نواختن آن می‌کرد. نی زدن را استاد سابقش یاد داده بود و گفته بود، استعداد خوبی داری و از من بهتر خواهی زد. و موقع خداحافظی نی خود را به ‌او داده بود.

این کار هر روزش بود. اندوه خاصی در صدای سازش بود. حسرت آرزوهای برآورده نشده، فقر و نداری، و بعضی مواقع ناخودآگاه ‌اشک از چشمانش جاری می‌شد، طوری که سگ سیاه ‌ابلقش متوجه می‌شد و با خورخورو واق واق او را از عوالم اندوهناکش بیرون می‌آورد.

سال دوم چوپانی‌اش بود. اواسط بهار بود. هوا گرمی‌ مطبوعی داشت. چوپان جوان داشت نی می‌زد، از سازی که می‌زد خوشش می‌آمد و شور و هیجان خاصی داشت. ناگهان احساس کرد، چند قدم آنطرفتر، چیزی از روی درخت به پایین افتاد. یک مار بود، نسبتا بزرگ. مار گردنش را بلند کرد و به چوپان خیره شد. چوپان ترسید. دنبال چوبدستی‌اش گشت. آنرا در کنارش یافت، آرام چوبدستی را در دست گرفت، خواست با ان برسر مار بکوبد. اما چیزی در نگاه مار بود، انگار خواهشی داشت، یاد حرفهای استادش افتاد که ‌اگر خوب نی بزنی حتی مار را به رقص در می‌آوری. مدتی به هم نگریستند. بالاخره، چوپان آرام نی را به دهن برد و شروع به نواختن کرد. مار به چوپان نگاه کرد. بعد آرام شروع به پیچ و تاب دادن بدنش کرد. هر چه چوپان بیشتر به هیجان می‌آمد و صدای نی طنین بیشتری می‌یافت، مار هم مانند بازوان دخترکان رقاص هندی، بدنش را قوس می‌داد و پیچ و تاب می‌خورد. چوپان به مار نگاه می‌کرد و از رقصیدن مار هیجان زده شده بود. مار در حالتی خلسه گونه مانند دراویش، می‌رقصید و می‌رقصید. بالاخره بعد از دقایقی طولانی، چوپان نی را از دهان برداشت و مار در سکوت به چوپان خیره شد، انگار که تشکر می‌کرد. سگ سیاه ‌ابلق که با صدای نی در حالت خماری متوجه مار نشده بود، تازه متوجه مار شد و با خورخوری تهدیدآمیز، خواست به مار حمله کند که چوپان با نهیبی او را سر جایش نشاند. مار خیلی آرام به پشت درخت خزید و از نظر دور شد.

شب وقتی ماجرا را در ده تعریف کرد، هر کس چیزی گفت، بعضی ها گفتند باید او را می‌کشتی. مادرش او را از نیش مار بر حذر می‌داشت. اما چوپان احساس دیگری داشت. منظره رقص مار در پیش چشمانش بود و آرزو می‌کرد، دوباره ‌این منظره را ببیند.

صبح فردای آن روز برای چوپان خیلی طولانی گذشت. می‌خواست زودتر ظهر شود تا ببیند مار دوباره می‌آید یا نه. سر ظهر حتی یادش رفت نان و آبش را بخورد. شروع به نی زدن کرد. اما از مار خبری نشد. ناامید از آمدن مار می‌خواست بساطش را جمع کند که باز خور خور سگ بلند شد و دید که مار از پشت درخت ظاهر شد و در سکوت، آرام به ‌او نگاه کرد. چوپان با هیجان شروع به نواختن نی کرد و مار به رقص آمد.

این ماجرا هر روز تکرار شد. انگار که چوپان و مار قرار داشتند. حتی سگ سیاه ‌ابلق هم عادت کرده بود و خور خور اعتراضش بلند نمی‌شد. روزهایی که چوپان از خستگی به خواب می‌رفت، وقتی بیدار می‌شد، مار را می‌دید در کنارش چنبره زده ‌انتظار می‌کشد. آوازه دوستی چوپان و مار در ده پیچید. بعضی‌ها برای تماشا می‌آمدند و چوپان به شرطی قبول می‌کرد که کسی به مار آزاری نرساند.

چند ماهی گذشت. یک روز غروب که چوپان خسته ‌از کار روزانه به خانه آمد، فروشنده دوره‌گرد ده را منتظر خود دید. باتعجب سلام کرد و جویای احوال شد. فروشنده با هیجان گفت: در شهر بودم، معرکه‌ای بپا بود، دیدم معرکه‌گیر مار بازی مردم را دور خود جمع کرده و نمایش می‌دهد. وقتی ماجرای تو و رقصیدن مار را تعریف کردم، گفت مار را به قیمت خوبی می‌خرم. چوپان با تغیر از جا بر خاست و بشدت اعتراض کرده‌ از این کار امتناع کرد. فروشنده گفت: خودت می‌دانی. اما با پول آن می‌توانی لااقل یک گوساله بخری. و رفت. آن شب چوپان دیر به خواب رفت. فروشنده دوره گرد، وسوسه‌ای در دلش انداخته بود. اما او دلش رضایت نمی‌داد. مار به ‌او اعتماد کرده بود. و او نمی‌خواست به مار خیانت کند.

روزها گذشت و فروشنده دوره‌گرد ماجرا را به ‌اهالی ده تعریف کرده بود. بعضی‌ها او را مسخره می‌کردند و عده‌ای هم او را دیوانه می‌پنداشتند. یک شب دایی‌اش به خانه آمد به شدت به ‌او توپید وگفت:"آه در بساط نداری، مادرت در خانه ‌این و آن کلفتی می‌کند و تو دلت برای یک مار سوخته. مگر نمی‌دانی از قدیم گفته‌اند، مار دشمن آدم است. حالا که یکی پیدا شده، می‌خواهد مار را به قیمت خوبی بخرد، کفران نعمت می‌کنی. همین فردا به شهر می‌روم و آن معرکه گیر مار باز را می‌آورم تا مار را بگیرد و ببرد." چوپان احترام خاصی به دایی داشت. بعد از پدرش، بزرگترش بود و البته دل در گرو دختر دایی‌اش هم داشت. نتوانست به دایی جواب رد بدهد. ساکت ماند. پس از رفتن او، مادرش هم کمی ‌او را نصیحت کرد و حق را به دایی داد.

بعد از چند روز دایی با مارگیر آمد. سر ظهر مار را غافلگیرکرده، به دام انداخته، بردند. فردای آن روز دایی گوساله‌ای به خانه آاورد. چوپان جوان از خوشحالی مادر و خواهرش، خوشحال شد و هم ته دلش از کاری که کرده بود، ناراحت بود.

دو سه ماهی گذشت. پاییز سررسیده بود و علفهای صحرا کم شده بودند. چوپان جوان به دستور مادرش به شهر رفته بود تا چیزهایی بخرد. بعد از خرید لوازم مادر، از بازار بر می‌گشت که دید عده زیادی در میدان شهر جمع شده‌اند. کنجکاو سرک کشید و از لابلای جمعیت، آن مرد معرکه‌گیر را دید که با هیجان از مار و رقص او تعریف می‌کند. جوانکی روی چارپایه‌ای نشسته نی می‌زد. اما مار از جایش جنب نمی‌خورد. معرکه‌گیر با ترکه نازکی به پشت مار می‌زد و مار هر بار از درد پیچ و تاب می‌خورد و با غضب سرش را به سمت چوب می‌برد تا از خودش دفاع کند. دیدن این صحنه در دل جوان آتش افکند. از خشم سرخ شده بود. نمی‌دانست چکار بکند. آخر، با عصبانیت داد زد، چرا زبان بسته را می‌زنی؟ و خود را به میان میدان انداخت. ترکه را از معرکه‌گیر گرفت و شکست. معرکه گیر او را شناخت. او را آرام کرد و گفت: "هر کاری می‌کنم نمی‌رقصد. دایی‌ات این مار را به شرط رقصیدن به من داد". چوپان نی را از دست جوان گرفت، روی چارپایه نشست، با نگاهی به مردم متحیر، شروع به نواختن نی کرد. مار که چنبره زده بود، آرام سرش را بلند کرد، انگار که خاطره‌ای دور در ذهنش بیدار شده. به طرف چوپان خزید، نیم خیز شد به صورت او خیره شد. مثل اینکه می‌خواست مطمئن شود که خودش است. چوپان به نواختن نی ادامه داد و مار ابتدا به آهستگی و بعد تند شروع به رقص کرد. هر چه چوپان می‌زد و مار می‌رقصید هیجان هر دو و جمعیت بیشتر می‌شد. مردم به شوق آمده بودند و هورا می‌کشیدند، سکه‌های پول انداخته می‌شد و معرکه‌گیر از فرصت استفاده کرده کلاه خود را دور می‌داد و مردم در آن پول می‌انداختند. نیم ساعتی طول کشید. چوپان خسته ‌از نی نوازی دست کشید و سکوت حکمفرما شد. مار دوباره کمی ‌به سوی چوپان آمد و درصورت او خیره شد. پس از نگاهی عمیق به چوپان از دو چشمش اشک جاری شد. اشکهایی نیلگون. و برگشت و در جعبه‌اش خزید.

چوپان به ده برگشت. سالها گذشت. گوساله‌اش گاو شد و گاوش گوساله زایید. اما او دیگر هرگز نتواتست نی بزند، هرگاه نی می‌زد، ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانش جاری می‌شدند. اشکهایی نیلگون.

چاپ شده در فصلنامه ترکمن نامه، شماره 2


یکشنبه 15 مهر 1397

چوپانمارچوپان و مار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید