وقتی خبر شهادت هموطنانم را خواندم در مینی بوس به سمت یک مقصد معلوم در حرکت بودیم. به سمت مقصدی که برخی فقط شعارش را می دهند. همان هایی که آبادی را در شعار دادن خلاصه می کنند.
آنهایی که نمیدانند، کمتر کسی در دنیا، خواستار آبادیِ این مملکت است.
آنهایی که نمیدانند کفتارها در جای جای دنیا در پستو بودند اما با شلوغ شدن خیابانها فرصت دم درازی پیدا کردند.
آنهایی که نمی دانند دانشگاه فضایی نخبگانی است و جای کار های کوچه خیابانی نیست.
آنهایی که نمیدانند دانشجو بودن شأن و منزلتی دارد که به راحتی میتوان آن را از دست داد.
آنهایی که نمی دانند برخی از افراد شناخته شده، برای یک گرین کارت، حاضرند هر کاری بکنند.
آنهایی که نمی دانند زمانی که به جای گفت گو، فحاشی کنند برخی فرصت طلبان به ناموس مردم فحش می دهند.
آنهایی که نمیدانند لاشخورها امید به تکه تکه دیدن این مملکت دارند.
آنهایی که نمیدانند آن جوان بسیجی که به شهادت رساندند هم یک دانشجو بود.
آنهایی که نمی دانند نجابت چیست و با وقاحت تمام، چادر از سر دختر مسلمان می کشند.
آنهایی که نمی دانند حتی آزادی چیست؟!
آنهایی که نمی دانند راه گذر از مشکلات چیست؟!
آنهایی که نمی دانند با تکیه بر چه تفکری به خیابان آمدهاند؟!
آنهایی که نمیدانند چه کسانی در این راه، آنها را همراهی میکنند؟!
آنهایی که نمیدانند کسانی که امروز سردسته این اغتشاشات هستند، چه خون هایی که بر زمین نریخته اند!
آنهایی که نمی دانند و حتی نمیخواهند بدانند...
از آنها بگذریم، مخاطب من تو هستی.
داشتم میگفتم؛ در مینی بوس بودیم. به سمت روستا در حرکت بودیم. با بچه ها به مدرسه آنجا رفتیم. کف مدرسه بر اثر سیل های پی در پی و باران ها خراب شده بود. کار کردیم و برگشتیم. در حد خودمان آبادی را برای کودکان روستا به ارمغان آوردیم. اما آنها همچنان آبادی را شعار خود کرده و سر میدانند.
به یاد شهدای مظلوم حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ (ع)