به نام آزادی بخش آزادی آفرین
دوشنبه ساعت 12 میدان اصلی دانشگاه
نزدیک به صد تا صد و پنجاه نفر همزمان با کف زدن شعار "مرد میهن آبادی زن زندگی آزادی" می دادند. شعار "دانشجوی زندانی آزاد باید گردد" هم از شعار های اصلی بود. وارد جمعیت شدم و از چند نفر که دور و برم بودند پرسیدم:« مگه باز کسی رو گرفتند؟» بعضی با تعجب نگاه کردند و بعضی شونه بالا انداختند. بعضی هم سر را با نگاه« تو چی میگی» تکان دادند. تو همین ابهام بودم که یک پسر که با شمایل زیر ترم سه محکم زد پشتم و گفت:« چرا شعار نمیدی؟» گفتم:« بعضی شعار هاتون رو قبول ندارم.» با همان تحکم خاص من رو جلو هل داد و گفت:« پس بین ما واینستا...» جوابی ندادم و دوباره جمعیت را نگاه کردم. جلو تر بچه های هم کلاسی که من را میشناختند، دیدم. سمت آن ها رفتم و پرسیدم:« بچه ها کسی رو باز گرفتند؟» گفتند:« اره. ح ک و س ص و م ک رو گرفتند. گفتم:« بالام جان ح ک رو ما یک هفته ای هست پیگیرشیم. همین دیروز ازاد شد و دوستاش باهام در تماس بودند و تایید کردند. اون دو تای دیگه چی شدند؟» کمی با تعجب نگاه کردند و گفتند:« مطالبه ما الان اینه همه شون آزاد بشند. الان هم منتظریم آزاد بشند.» سری به نشانه عجب تکان دادم و نگاهم به مسئولین افتاد. چند تن از معاونین دانشگاه از جمله معاونت فرهنگی دانشجویی، آموزشی، درمان، رییس دانشکده پزشکی و مدیر آموزشی کمی آن طرف تر نسبت به حلقه ی مرکزی تجمع ایستاده بودند. تعدادی از کارشناسان معاونت آموزشی و فرهنگی هم حضور داشتند. کادر حراست و حفاظت فیزیکی به همراه مسئول حراست کل نیز با کمی فاصله از جمعیت حضور داشتند. در گیر و دار صحبت در مورد مشخصات دانشجویان زندانی بودم و همزمان سعی بر زنگ زدن به یکی از دوستان وکیل داشتم که یک بحثی بین معاونت و مدیریت فرهنگی و بعضی از دانشجویان معترض در مورد تحویل دادن میکروفون و بلندگو پرتابل به جمع اعتراضی دانشجویان برای خواندن بیانیه پیش آمد. تصور کردم معاونت مخالف این کار است. جلو تر رفتم تا به مخالف ایشان اعتراض کنم ولی به ایشان نزدیک تر که شدم متوجه شدم مخالفتی نبوده صرفا منتظر هستند یکی از کارشناسان میکروفون و بلندگو را بیاورد. در همین حین یکی از دانشجویان دختر که کاغذی در دست داشت نزدیک من آمد و پرسید:« میتونم بیانیه رو بخونم؟» با تعجب جواب دادم:« اره چرا که نه... اصلا لازم نیست از من اجازه بگیری.» در هنگ این سوال عجیب بودم که متوجه شدم بعضی چهره ها بین دانشجویان معترض شکل و شمایل دانشجویی ندارند. به سمت مسئول حراست رفتم و هویت این افراد را از ایشان جویا شدم. بعضی از نیرو های حراست بودند و بعضی هم پس از ارائه کارت دانشجویی مشخص شدند دانشجو بودند. در همین حین از بلندگو قطعه جدیدی که این روز ها زیاد شنیده میشد، پخش شد و جمعیت همخوانی را شروع کردند. خسته از گرمای آفتاب کنار جدول های ایستگاه سرویس های دانشجویی نشستم و زیر لب ملودی موسیقی را زمزمه کردم. انصافا ملودی خوبی دارد و البته به بعضی از مصرع ها ایراد محتوایی دارم ولی چون حس اعتراض موجود در این قطعه برای من رو به جلو و از جنس امید برداشت میشود این کار برای من قابل ارزش و احترام است، البته در این برداشت من ویرایش آن دوست هنرمند را که تصاویر و کلیپ هایی روی این قطعه سوار کرده است قطعا اثر جدی داشته است. بگذریم، در حس و حال همخوانی بودیم که تجمع تعدادی افراد جلو در ورودی دانشگاه نظر من رو به خودش جلب کرد. با نگاه پرسشگرانه به آن ها نزدیک شدم. دو سه نفر از کادر حراست بودند و در مورد افراد بیرون دانشگاه صحبت می کردند. به بیرون دانشگاه رفتم 5 تا 6 فرد میان سال با چهره های موجه دیدم. بعضی از چهره ها آشنا بودند. کمی آن طرف تر هم به سمت اتوبان تعدادی از نیروهای فراجا دیده می شدند.
در همین حوالی یکی از بچه های ناحیه بسیج دانشجویی به سمت من آمد و پرسید:« بین دانشجو ها غیر دانشجو ندیدی؟» من گفتم:« نه به نظرم غریبه بین بچه ها نبود چطور؟» بدون مقدمه پاسخ داد:« بالا تر از ورودی دانشگاه یک غیر دانشجو رو دست گیر کردند که با خودش قمه داشت. احتمالا داخل هم باشند.» بی معطلی بین بچه ها برگشتم. صحنه ی قمه و خون و بدن بر زمین افتاده و اشک های یک مادر که با کلی آرزو فرزندش را به دانشگاه فرستاده در تخیلم برجسته شد. اول بچه های هم کلاسی مون رو جمع کردم و توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده است. ابتدا کمی با تعجب نگاه کردند. بی معطلی گفتم:« اقا اگه بلف هم بخواد باشه همین که یک درصد احتمال بدیم بین بچه ها یک غیر دانشجو وجود داره یعنی خطر. برای اون ها اینکه من بسیجی ام یا تو نیستی مهم نیست. برای این که یک گندی به این تجمع بزنن هر غلطی می کنند.» بعد از دیدن جدیت من بین جمعیت پخش شدند. سراغ دانشجویی که بیانیه خونده بود رفتم و این مسئله را توضیح دادم. کم کم خبر این قضیه بین بچه های بسیجی خودمون هم منتشر شد. با همفکری هم از حلقه ی اصلی کمی عقب تر ایستادیم و تک تک نفرات که نمی شناختیم را با هم چک می کردیم تا غیر دانشجو بین تجمع نباشد. در همین حوالی بود که یکی از بچه ها گفت:« الان با مادر س ص صحبت کردم و تایید کرد که ازاد شده» با این خبر کم کم تقریبا سی تا چهل درصد از جمعیت جدا شدند و از دانشگاه خارج شدند ولی هنوز نزدیک پنجاه نفری کنار میدان ایستاده بودند و شعار می دادند و مشخص شد مطالبه ی آزادی دانشجویان دستگیر شده خواسته ی همه نبود یا حداقل تعدادی بودند که حرف های دیگر هم داشتند. کم کم فاصله ی بین خودم و دانشجویان را کم تر کردم و بین آن ها رفتم. قصد داشتم ببینم حالا چه خواسته ای دارند. یکی از مسئولین دانشگاهی هم در نقطه ی مرکزی تجمع بود و به سوالات جواب میداد. حرف های مثل «آزادی دانشجویان شریف» و «این خواسته از حیطه ی مسئولیت من خارجه» به گوشم رسید. تعدادی از دانشجویان به جمعیت اضافه شدند و صحبت ها سمت چرایی تهدید بعضی دانشجویان که قصد تعطیلی کلاس ها داشتند رفت( در صورتی که بعضی اساتید باید تهدید می شدند.) جنس صحبت ها شکل مباحثه پیدا کرده بود ولی غلیان احساسات افراد مرکزی جمعیت به چشم می آمد. برایم سوال شد چرا مسئول جمهوری اسلامی از ابتدا نباید خود را کنار جمعیت ببیند و با آن ها به گفت و گو بپردازد. صحبت هایی پیرامون چرایی جدا کردن ورودی پسران و دختران هم صورت گرفت. مثلا همین مسئله ای بود که بار ها در جلسات با مسئولین حتی ریاست (هم جدید هم قدیم) دانشگاه از طرف بسیج دانشجویی طرح شده بود ولی هیچ پاسخی دریافت نشده بود. با خودم می گفتم وقتی مردم احساس می کنند شنیده نمی شوند و بعضی از مسئولین هم نه گوش درست شنیدن دارند و نه زبان درست صحبت کردند خب قطعا مطالبه به کف خیابان کشیده می شود و خب در عین حال بستری هم آماده میشود برای ماهی گیری دشمن مردم تا از این اعتراضات درست، اغتشاشات صید کنند. البته بماند دوستان معترض هم وسط شعار ها عنایتی به بسیج و بسیجی ها داشتند ولی خب ...
کم کم جو آرامی بر جمعیت حاکم شد و تصمیم گرفتم به جای صحبت با خودم با بچه ها صحبت کنم. حرف ها و نکاتی از عملکرد دولت ها و افراد حقیقی زدند. دفاعی از هیچ فرد حقیقی نکردم و گفتم:«اقا اصلا اگر رفتار، حرف، قانون یا هرچی الان در جمهوری اسلامی غلط باشه آیا راه اصلاح ش این روشی است که امروز در خیابان ها می بینیم؟ اینکه پلیس نیروی انتظامی رو آتش بزنی و چادر زن مردم رو وحشیانه بکشی و به بسیجی چاقو بزنی مشکلات موجود را حل می کنه؟» یکی با هیجان خاصی جلو آمد و گفت:« ما می خوایم انقلاب کنیم اصلاح چیه؟» نذاشتم به جمله ی بعدی برسد:« خب انقلاب هم این جوری نیست. چه ایدئولوژی جایگزینی داری؟ چه تعداد پیرو داری؟ اصلا چقدر در مورد انقلاب های مهم تاریخ میدونی؟ اخه کجا با ده بیست نفر انقلاب می کنند؟( اشاره به جمعیت دورش کردم) دیگری گفت:« اونا زدند ما هم میزنیم.» پرسیدم:« این چه منطقیه؟ نیروی نظامی قوه ی قهریه است. همه جای دنیا اجازه ی برخورد حتی شلیک گلوله به نیروی انتظامی خودش میده. بعدشم یه جوری میگی انگار راه میوفتن تو خیابان هر کی بخواند می زنند. میدونی همین نیروی انتظامی ما اگر بخواد شلیک کنه برا پوکه ش باید پاسخ گو باشه. بعدشم مگه همه اینا ادم های بدی اند؟ تو خانواده هاتون نظامی ندارین؟ همه به درد نخورن؟ همه مشکل دارن؟ اونا هم مثل ما ها هستند... ادم خوب و بد بین شون پیدا میشه. حالا یکی شون نه ده تا شون فهمیدیم بد هستند همه میشن بد؟ تو یه دوستی بهت خیانت کنه با همه دوستات کات می کنی؟» در این حوالی بود که یکی جلو آمد گفت:« تو میگی اصلاح ولی راهی واسه اصلاح نیست. اصلا نمیذارن اعتراض کنیم.» گفتم:« اولا اعتراض کردین نمونه ش همین امروز. کسی هم چیزی بهتون نگفت. تازه فراجا و سپاه و بسیج مراقبتون هم بودند. دوما چرا نشه اصلاح کرد؟ مگه همین دانشگاه نبود بچه های پردیس اعتراض کردند، شکایت کردند تا وزارت خونه و دادسرا هم رفتند و تهش به حق شون رسیدن؟ مگه همین دانشگاه نبود نماینده های پزشکی تونستن بعد چند سال مشکل تئوری های استاژری رو حل کنند؟ مگه همین دانشگاه نبود بچه های دندون تجمع کردند جلوی معاون وزیر تو همین دانشگاه و به کمبود فضای آموزشی اعتراض کردند و سر یک سال دانشکده جدید دندون تاسیس شد؟»
تعدادی از دانشجو ها به نشانه اعتراض و نبود پاسخ جمعیت رو ترک کردند و حالا کم تر از ده نفر مونده بودند.
آرام ادامه دادم:« اقا ولله ما هم معترضیم به خیلی چیزا. فقط امید داریم میشه درستش کرد. چون درست کردند و دیدیم حتی خودمون هم تونستیم بعضی کارا انجام بدیم. انصافا هم مسئول فاسد و کم کار و کار نکن و جلوی کار سنگ بنداز داریم ولی میگیم مسئول سالم و درست کار هم داریم. من سوال میکنم اگر ما درستش نکنیم کی میاد درستش کنه؟ چه برسه به اینکه بخوایم خرابش هم بکنیم؟»
سکوتی جمع رو گرفت. با یک خنده ی بلند سکوت رو شکستم و از جمع خداحافظی کردم. اما در دلم آتشی شعله ور شده بود از نفرت نسبت به تک تک افرادی که باعث شدند جوان دانشجویی که بمب انرژی و نوک جریان تحول کشور است، به جایی رسیده که از ناامیدی نسبت به آینده، خودش را غرق سرگرمی و تغافل می کند یا هم بازیچه دست یک عده مزدور خود فروخته خودباخته می شود که در خواب هم نمی توانند ذره ای از خاک این سرزمین را برای خود کنند.
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
اقبال لاهوری