چند سالی هست که دارم کوله پشتیمو با خودم حمل میکنم و خاطرات خوب زندگیمی و گاهی بد رو داخلش قرار میدم.
این اواخر خیلی سنگین شده نیاز دارم یکم سبکش کنم تا مسیر زندگیمو روون تر برم ،زیپ کوله رو باز کردم چقدر خاطره ؛ حتی خاطره هایی که برام کمرنگ شده ،چقدر زیباست این خاطره ها چه تجربیات جذابی که
من از آنها خبر نداشته ام و یا به چشم بیهوده به آنها نگاه میکرده ام ؛ این خاطره چقدر برایم جذاب است
صبر کن من اورا به چشم بچگی می دیده ام .
این خاطره شاید برای دو یا سه سالگی من هست ؛ بچه بودم و شیطون ،آن زمان ما بخاری نفتی داشنیم
ومن هم دوست داشتم با او دوست شوم و هم بازی داشته باشم ؛ هردفعه که سمتش میرفتم پدرم با سرعت
فلش من را زیر بغل میگرفت و نمی گذاشت با او دوست شوم شاید پدرم خبر داشت که بخاری چه دوست بدی است ؛ یک روز دور از چشم پدر با چهار دست و پا به سمت بخاری رفتم و اورا یک بغل جانانه کردم ولی او خیلی عصبانی شد و داغ کرد و من را سوزاند ، من که بدی به او نکرده بودم فقط می خواستم با او دوست شوم
ولی این را فهمیدم که پدر من صلاح من را میخواهد و هیچ وقت دوست ندارد من آسیب ببینم.
گذشت و گذشت تا به پنج سالگی رسیدم ،دوست های جدید خودم را داشتم یک از دوست های من برادران قلاب بافتنی بودند آنها قد بلندی داشتن و دلی سخت ولی با این حال دوستان خوبی بودند؛ یک روز که در حال بازی کردن باهم بودیم چشممان به پریز برق خورد تنها نشسته بود بدون هیچ دوستی ،ما تصمیم گرفتیم که از تنهایی درش بیاوریم به او نزدیک شدیم و سلام کردیم به درخاست کردیم تا بیاید و باما هم بازی شود و او پذیرفت ؛ برادران میله بافتنی دوست داشتند تا بیشتر با پریز آشنا بشوند و من هم نامردی نکردم و آنها را به او نزدیک کردم ،وای چشمانم سیاهی میرفت من پرت شده بودم گوشه اتاق و برادران میله بافتنی با پریز را دیدم که چقدر باهم صمیمی شده اند میله های بافتنی شاید دیگر من را دوست نداشته اند و رفیق نیم راه شدند...
ادامه دارد......