Alireza Gudarzi
Alireza Gudarzi
خواندن ۱ دقیقه·۲۱ روز پیش

دلنوشته های یک عینکی

بنام خدا
عینک...
و ما ادراک ما عینک؟؟؟😔
به درخواست شرکت برای استخدام ،راهی طب کار شدم و فهمیدم که چشم چپم ضعیف شده باید تعیین نمره بشه و عینک بزنم.
نمیدونم چرا ذوق داشتم که ببینم چی میشه و چه شکلی میشم🤨😂
رفتم عینک فروشی.فروشنده چنتا سوال پرسید و فریم های مختلف رو معرفی کرد.گفتم جا نمیندازن رو صورت؟گفت نه دیگه مثل قدیما نیست!
از فریم های سبک شروع کرد.از مدلاش خوشم نیومد.فریم فلزی بهم پیشنهاد داد.چنتا امتحان کردم و یکیشون نمره قبولی گرفت با تجربه ی اندک من!
قرار شد دو روز بعد برم تحویل بگیرم ولی یه ساعت بعد پشیمون بودم از خرید عجولانه م.اخر وقت بود و نمیشد دیگه برگشت مغازه.
فرداش زنگ زدم ک کنسل کنه ولی گفت شیشه هاش برش خورده دیگه.
منم گفتم باداباد درست کن بره!
روز تحویل رسید و رفتم ببینم چطوره!چشم چپم حس جدیدی داشت ک انتظارشو نداشتم.دیدش واضح شد ولی ابعاد تصویر غیر واقعی و بزرگ!
عمق تصویر رو نمیشد تشخیص داد!
مستطیل رو مربع می دیدم از دور!

راه رفتن مشکل شد،پام گیر میکرد به موانع،از جوب و پله رد شدن دل شیر میخواست!
چرا این همه سال حتی یدونه تجمع ضد عینک شکل نگرفت و همه بی سر و صدا پذیرفتنش؟🤨😢😂

خدایا این چه بلائی بود...😢😂

قسمت اول

عینک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید