ویرگول
ورودثبت نام
gwfarsi
gwfarsiنشریه gwfarsi یک نشریه با محوریت موسیقی است.
gwfarsi
gwfarsi
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

برداشت آزاد از ترک ManFaghatHarShab از stvrrise

من فقط هر شب...



رفتنت، بال‌هایم را در کتفم فرو کرد. دردی شدیدتر از آنچه خون‌ها تعریف می‌کنند. تا آن لحظه، به پرواز فکر نکرده بودم. هر شب برای تفریح می‌رفتم داروخانه؛ کودک درونم را آرام می‌کرد. او دلش من را می‌خواست. چقدر خودخواه بودم...

راه قبرستان را بلد بودم حالا. فقط گاهی، خودم را گم می‌کردم. همان قبرِ شنیدنی. صدای هیچ‌کس نمی‌آمد. شام از دهان افتاده بود زمین؛ منم آن‌قدر خوابش را دیده بودم که لگدش کردم. هنوز باورش نمی‌شود که همه‌اش توهم بود. بازم گم شدم. روی درِ قبرستون، جای دستگیره و تحویل گرفتن بقیه، تابلو «ورود ممنوع» زده بودم.

هیچ‌کس قرار نیست بداند این داروها چطور قرار است آرامم کنند. تا اینجا، راحت‌تر از تعریف کردنش بود. هر شب، پارچه‌ی سفید دور خودم می‌پیچیدم تا بقیه فکر نکنند مردم. همه می‌گویند دست بردارم از این کار. برای همین دستشان را شکستم. منی که فقط هر شب این کار را می‌کنم. جرمم چیه؟ باید روز هم انجامش بدم؟ اشکالی نداره، حتی اگر مجازاتش ۷۵ تا شلاق باشه. منم حیوونم، از درد کشیدن بدم میاد.

همین‌طوری که توی تضاد حرف‌هام گیر کردی، خواستم بهت بگم اصلاً فکر نکردی شاید هر شب پارچه رو دور خودم می‌پیچم تا برم آسمون. اینم یه جور سفره. بچگی‌هام همیشه دوست داشتم فضانورد بشم. فقط نمی‌دونم چرا از همون موقعی که یادم میاد، زمین خوردم.

احساس گرسنگی فقط برای همون لحظه‌های اوله. بعد از چند ضربه‌ی شلاق، دلت می‌خواد اون پارچه رو دور گردنت بپیچی. حداقل یه بار هم که شده دار زدن رو تجربه کنی. ولی خب من چی بگم که اونم برام حوصله‌سر بر شده.

هیچ‌کس نمی‌دونه که من فقط هر شب این کارها رو می‌کنم. الانم که دارم بهش فکر می‌کنم، خورد کردن قرص‌ها هم برام تکراری شده. قبلاً زل می‌زدم توی چشماش. برق چشماش بهم انرژی می‌داد. همیشه دلم می‌خواست یکی‌شون مال من باشه، ولی هیچ‌وقت دلم نمیومد از جاش درش بیارم.

ولی مرواریدم حبس کشید و خونش صدف نبود. منم به‌عنوان یه دریا باید یه طوفان راه بندازم تو ساحل، یه قتل عمدی برای ماهی‌ها. اونا هم گریه می‌کنن. مگه نمی‌بینی چندتا اقیانوس توی دنیام هست؟ بازم توی چشماش غرق شدم. ولی نگران نباش، به قرصام بیشتر از حافظه‌م وفادارم.

قرص خوردن برام حوصله‌سر بر شده. جدیداً مشت مشت می‌ندازم بالا. همون طعم تلخ همیشگی. تازه داری نزدیک می‌شی به قلبم. یه کم رگ‌هام طولانی‌تر از اونیه که فکر می‌کنی. هر چقدر تیغ خرج کردم تا مسیر رو کوتاه کنم، اشتباه می‌کردم. یاد دفتر نقاشی و مداد قرمزم می‌افتادم. واسه همین هیچ‌وقت رگ‌هامو نتراشیدم. چون هر طرفش رو بتراشم، خودم آروم می‌شم. و دیگه مامان و بابام قربانی خرافات نمی‌شن.

چند دقیقه نشده ولی خب، آروم شدم. می‌بینی چه جنگ و خون و خون‌ریزی راه انداختم وسط کلمه‌هام؟ همیشه دوست داشتم وقتی می‌میرم، توی یه قبر باشیم. من و اون. خیره به چشماش. پارچه‌ی قرمز. رگای تراش‌خورده، براق، و شکم‌پاره.

فکر کنم من فقط هر شب اتفاق می‌افتم. همه‌چی تو چشم‌هام داشت تکون می‌خورد. برام ثابت شد که دُز مصرفم اندازه بود. هر وقت می‌خورم، بیشتر یاد گذشته‌م می‌افتم تا توهمات آینده‌م. برای همینه که بعدش با بغض و اشک داد می‌زنم: «دوست دارم فردا چشمام باز نشه.» چون من فقط هر شب...

هنوزم اثرش توی مغزمه. ولی دارم از تختم می‌افتم. اشکالی نداره، اون‌قدری اشتها دارم که زمین بخورم. احساسم چند برابر شده بود. صورت بی‌روحمو چنگ می‌زدم که بیاد کمکم. ولی می‌دونستم، هیچ‌کس قرار نیست بیاد. نمی‌خواستم مامان رو اذیت کنم، ولی امشب رو نمی‌خواستم مثل هر شب تموم کنم.

در جامدادیمو باز کردم. تراشمو برداشتم. یکی دست راستم، دو تا دست راستم، سه تا دست راستم. پارچمم دیگه سفید نبود. تازه چشم‌هامم داشت سیاه می‌رفت، از نبودش. خونه رو می‌گم؛ همون کانون گرم خانواده که قلب نداشتم رو جر داد و پیچوند لای چندتا پارچه‌ی سفید.

اثر قرص‌ها کم شده بود. ولی می‌خواستم امشب فرق کنه. دو تا مشت دیگه... که این حرفا رو نداره. باید دستامو بی‌جون‌تر می‌کردم. هیچ‌کس نباید می‌فهمید. نای مشت زدن تو دیوار نداشتم. چه جایی بهتر از صورتِ چنگ‌خورده‌م؟ اونم قراره آخرش، مثل چشم‌هام، روی گاز سرخ شه.

جامدادی رو گذاشتم تو دهنم، که مثل همیشه کسی صدای جیغم رو نشنوه. ولی این بار خواستم فرق کنه. مداد گذاشتم بین دهنم، که اگه داد زدم، فرو برن تو فکم. صدایی درنیاد. مشت، مشت. دست چپ، دست راست. خونی که پاشید روی صورتش، از خواب پروندش. می‌خواست جلومو بگیره. ولی نمی‌دونست همه‌ی این کارها فقط به‌خاطر خواب زمستونیشه، لای گرمای خونم.

هر چی تلاش کرد، نتونست. پرده‌ی چشماش رو زد کنار. مداد توی فکم گیر کرد. همون چشمایی بود که می‌خواستم.

اونا می‌تونستن متوقفم کنن، ولی چرا؟ من فقط هر شب... قرصام مثل مروارید دارن روی زبونم می‌درخشن. اینم یه فرصت دیگه برای غرق شدن. بهش فرصت دادم با چشماش عذابم بده. دردش از تراشیده شدن مداد توی دهنم بیشتر بود. به سمت تختم افتادم. دیگه نیازی به پارچه‌ی سفید نبود. پارچه‌ی قرمز رو دور خودمون پیچیدم. همین‌طور که نگاهم می‌کرد، حواسم پرت شد به قرص‌هام.

کاش بیشتر خورده بودم. تا دیگه فردا از جام بلند نشم. این زندگی سقف مغزم رو با فکرام له کرده. ترجیح می‌دم این خداحافظی، قطعی‌تر از هر شب باشه. هر چقدر این عذاب ادامه پیدا کنه، کسی بهش فکر نخواهد کرد. چون من فقط... هر شب.

فقط ندیدن یک روز... می‌تونه امشب رو برای همیشه تموم کنه. فقط کاش اون پلک نزنه، جلوی پلکانم... تا منم با برق چشماش، از خواب... نپرم.

نویسنده : 4getting

شب
۲
۰
gwfarsi
gwfarsi
نشریه gwfarsi یک نشریه با محوریت موسیقی است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید