gwfarsi
خواندن ۳ دقیقه·۱۶ روز پیش

برداشت آزاد قسمت دوم Lost از Enesaad

رهایی

در کوچه‌های تنگ ذهنش قدم می‌زد که یاد جوانی افتاد؛ جوانی که در خیابانی پوشیده از گل و گیاه، به سایه‌ی درختی پیر پناه برده بود. ترس تمام وجودش را لرزاند. برای فرار، از پیچیدگی‌های ذهنش به جویی پناه برد. همان‌طور که به سمت رویاهایش گام برمی‌داشت، در میان کوچه‌ها و قطره‌های آب ناپدید شد. انتظار کمکی نداشت، چرا که همان قطره‌های ریز، راه‌های بزرگی را به او نشان می‌دادند.

آرام‌آرام قطره‌ها را دنبال کرد تا به آسمانی سیاه رسید. ابرها را کنار زد و چهره‌ی خود را که در ماه منعکس شده بود، تماشا کرد. دستانش را به ستارگان گره زد تا خود را بالا بکشد. آیا او هم مثل ماست؟ همان‌طور که این پرسش در ذهن نورانی‌شان جرقه می‌زد، ستارگان برای یاری‌اش کوشیدند و دستانش را به خود نزدیک کردند.

نمی‌دانستم چرا دارند کمکم می‌کنند. فقط می‌خواستم بالا بروم. قول دادم که با خورشید سخن بگویند تا بتوانند مدت طولانی‌تری با ماه وقت بگذرانند. اما هرچه بالاتر می‌رفتم، به سیاهی نزدیک‌تر می‌شدم. ترس، آرام در وجودم می‌خزید، اما همچنان گم بودم. دیگر قطره‌های بارانی نبودند تا سیاهی را بشویند. جلوتر رفتم و چشمانم را بستم. حالا من بودم و خودم. فقط خودم می‌توانستم به خودم کمک کنم.

گام‌های سبک بر ابرها، سنگین و سخت شدند. کفش‌های آهنی آرزو کردم تا بتوانم این سیاهی را پایان دهم. امید، مسیر را تنگ‌تر کرد. همان‌جا بود که ترس، از آزارم دلگیر شد و خود را مشت می‌زد. تصمیم گرفت که حتی اگر در ظاهر باشد، یاورم شود.

شادی در چشمان پرنده‌ای پرواز کرد. ترس را کنار زدم و با عرق پیشانی‌ام، بارانی بر ابرها بارید. آیا این پایان راه بود؟ عزم سنگی‌ام خرد شده بود، شاید چون ترس هم دیگر ناتوان شده بود. اما مشکل از تخته بود. تخته را یک بار دیگر پاک کردم و با گچی سفیدتر بر سیاهی‌اش نوری تاباندم.

ترس به نادانی خود پی برد. اشتباهات را تنها باران می‌توانست بپذیرد، اما ترس دیگر منتظر باران نماند. دستی که بر شانه‌ام گذاشته بود، بر صورتم کشید و مرا کور در آسمان رها کرد.

رهایی یعنی همین؟ اگر چنین است، پس من هر روز رها بوده‌ام. اما نه، قطعاً رهایی چیزی دیگر است.

چشمانم را که باز کردم، در باغی رها شده بودم. مه سوگوار بود. تنها سردی، سیاهی و خش‌خش برگ‌ها را حس می‌کردم. آوای درختان و رنگ گیاهان مرا به سوی آب کشاندند. به جویی پناه بردم و از خود خواستم از این رویا بیرون بیایم. اما تنها راه، روشن کردن چراغ بود.

زیبایی از کنارم گذشت. دستی به سویم دراز شد. این تصویر، همچون ماه در برابرم زنده شد. نور خورشید در چشمانم جمع شده بود. دستش را سفت در آغوش گرفتم. اما همان‌طور که در میان انگشتانش پیچیده بودم، ترس، زیبایی را کنار زد.

بادی سرد وزید. ورق‌های کتابم تند و تند ورق خوردند. زیبایی را در آغوش گرفته بودم، اما سیاهی هم آنجا بود. دیگر تخته‌پاک‌کن کاری از پیش نمی‌برد. ترسیده بودم. نفس‌نفس می‌زدم. لباس‌هایم را پاره کردم و با اشک، تخته را پاک کردم.

جوانی کنار جویی افتاده بود. زخم‌هایش را با گچ پوشانده بود، اما این گچ‌ها چیزی از جانش کم کرده بودند. تکه‌هایی از خودش را، همچون رشته‌هایی از لباسش، به باد سپرده بود. کمی از آب جوی را به صورتش پاشید و به تصویر خود در ماه خیره شد.

نویسنده : 4getting

نشریه gwfarsi یک نشریه با محوریت موسیقی است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید