مغزم را میگردم و جملات غمانگیز را پیدا میکنم. دیالوگهای غمزده و بهافسردگی نزدیک را نگاه میکنم، مرورشان میکنم و بهیادمیآورمشان. صفحهصفحه پشت هم ردیف میشوند توی ذهن خستهام که از تایر خستهترین پیکانِ جوانانِ تاریخ هم پنچرتر است. میبینمشان، کامل و کلمهبهکلمه؛ اما نمینویسمشان. حداقل برای تو نمینویسمشان. نمیخواهم تو هم پنچریلازم شوی.
لم میدهم به صندلی ناراحتِ کمکابردترین ادارهی جهان که تویش حبس شدهام و چشمانم را میبندم. پردهی نمایش پشت پلکهایم سیاه میشود، بعد احساسات سالهای نهچندان دوری روی آن اکران میشود. یاد روزهایی که عین قبل با چیزهای کوچک ذوق میکردیم. با دیدن کتابها گل از گلمان میشکفت و بوی آنها را توی ریههایمان ذخیره میکردیم تا موقع برگشت از خیابانهای دودزده، از خاطرمان نرود. یاد شبهایی که به امید صبحشدن و رفتن به کتابفروشی برای خرید عنوانی که دیشب پیدایش کرده بودیم یا آخرین اثر نویسندهای دوستش داریم، میگذراندیم...
اگر بنویسم، آرام میشوم ها! اما نمینویسمشان. نه مینویسم، نه چشمم را باز میکنم که تیتراژ پایانیِ احساسات سالهای گذشته، روی پردهی تاریکِ پشت پلکهایم شروع به بالارفتن نکند.