دست چپ را از راست هنوز تمیز نمیدادیم که آقاجانمان مجبورمان میکرد لباسهایمان را مرتب کنیم داخل گنجه. اتاق سوا نداشتیم. سر صبحی بیدارمان میکرد، با خواهرها به خط میشدیم برای میل صبحانه. چاکرت باید ربعساعت زودتر بلند میشد و میرفت پی تهیه نان. آقاجان هرروزِ خدا گوشزدمان میکرد که شاطر را بسپارم سرهنگ گفته برشتهی برشته باشد.
«چشم» را گفته و نگفته پاشنه ورمیکشیدیم و میزدیم بیرون.
نمیدانیم خلق خدا چه وقت بیدار میشدند که صف آنقدر شلوغ بود. فرصت خوبی دستمان میآمد که چشمهایمان را ببندیم و سرپایی کمی استراحت کنیم...
نان به دست که میرسیدیم خانه، سکوت بیداد کرده بود و هنوز آفتاب پهن نشده، سفره کف اتاق بود و آقاجان - که اتولچی یکبار زیر لب به او گفته بود انگار عصا قورت داده- صاف و مرتب نشسته بود. خواهرهامان گرد سفره منتظر بودند تا مادر اول کمرباریک آقاجان را پر کند، بعد نوبتشان شود.
عاقبت ما مقرراتی و عصاقورتداده بار آمدیم و به توصیهای که آقاجانمان برای بزرگان سیاهه کرده بود، وارد مدرسه افسری شدیم و روزگار گذراندیم، مرتب و منظم.
پشتلبمان که سبز شد، با هزار ذوق و شوق بلند نگهش داشتیم تا شبیه آقاجانمان - که دیگر تکیده و نمنم خمیده شده بود-بشویم. صورتمان را صبح به صبح چنان با تیغ برق میانداختیم که مورچه رویش بکسوباد میکرد-به قول اتولچی گفتنی- مگر سبیلکمان بیشتر جلوه کند.
یک ستاره نشست روی شانهمان و جوری در محل راه میرفتیم که انگار خود خود صاحبقشونیم. البته کم الکی نبودیم. کسی شده بودیم برای خودمان. در مدرسه افسری راه به راه پامیکوبیدند برایمان. اصلا ما چه میدانستم شعر چیست. عشق چیست...
ای کاش آنروز غیرت نمیکردیم و آبجی کوچیکه را جای خودمان میفرستادیم نانوایی. چه میدانستیم این بلای عظما قرار است سرمان خراب شود.
.
صدایتان هنوز توی گوشمان زنگ میزند:
«آقا میشه جای منو داشته باشید؟»
ما هوای جای شما را داشتیم و شما بیهوا، خواه و ناخواه همه جای دل ما را گرفتی بدون قشونکشی و نظامی گری.
آنروز اصلا نفهمیدیم چه کردیم. چکمههای براقمان را علیاللهی رها کردیم روی بالکن جلوی خانه، رفتیم اتاقمان. اصلا لب به صبحانه هم نزدیم آنصبح. رها شدیم توی بستر و خودمان را زدیم به مریضی. بد مرضیاست این دلدادگی.
آبجی وسطی سرش توی کتاب و درس بود و اهل گلستان و بوستان و کلیات سعدی و اینجور چیزها.
آنروز کذایی بهش گفتیم بلند بخوان زریسادات. تعجب کرد. اصلا شاخ درآورده بود. گفت خبری شده آقاداداش؟
اخمی تحویلش دادیم که یعنی به تو نیامده این قسم فضولیها. خودش فهمید. بلند بلند خواند با آن صدای دلنشین که:
تورا سریست که با ما فرو نمیآید
مرا دلی که صبوری از او نمیآید... الی آخر!
به تهش که رسید حس کردیم چیزی توی دماغمان سوخت و خودش را رساند پشت پلکها. با صدای لرزان گفتیم دوباره بخوان آبجی. سرمان را کردیم زیر لحاف. خواند؛ دوباره خواند؛ سهباره خواند...
.
بله! ما که چیزی نمیفهمیدیم از شعر و اینها. ما اصلا چیزی از زندگی نمیدانستیم جز شرق شرق پاکوبیدن و راست راست راه رفتن و کلهی سحر پاشدن و...
.
.
گذشت!
شما را ندیدیم دیگر. هيچوقت. انگار غیب شدید شما. دود شدید رفتید لای ستارهها. ما ماندیم و دل وامانده و همین قمری سوختهخوان.
الان چندصباحی میشود که گوربابای قشون و مشون کردهایم، شبها تا شغالخوان مینشینیم توی ایوان و سعدی به کف شعر میخوانیم به یاد شما.
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
مرا دلی...
کمطاقت شدهایم. به واژه «دل» که میرسیم دماغمان میسوزد و میرسد پشت پلک و پِل پِل از نوک مژگانمان اشک میریزد روی غزلیات سعدی. سوختهسرایی بوده این سعدی.
یکپشت نامه داریم، سراسر عاشقانه. همه را برای شما نوشتهایم. از فردا صبح زود بنا داریم دانه دانه رهایشان کنیم توی جوی آب. بروند بلکه راه خودشان را پیداکنند. آقاجان دارد دق میکند از دست ما. رویش هم نمیشود چیزی بارمان کند. اما از نگاهش میخوانیم که چه ناسزاهایی سر دلش مانده.
راستی چکمههایمان نیمبند انگشت خاک گرفته. اتوی شلوارمان هم دیگر هندوانه را قاچ نمیدهد. ریشمان هم شده عین روزگارمان، پریشان و درهم. درهم کردید ما را. کاش آن روز غیرت نکرده بودیم...