صاحبدلی میگفت در انجمن فرخ مشهد، شاعران گرایشات سبکی مختلفی داشتند. عدهای به سبک عراقی میسرودند و با زبان کلاسیک و کهن خو داشتند. عدهای به سبک هندی غزل میگفتند و مضمونپردازی میکردند؛ عدهای هم غزلی میگفتند که میتوان آن را «نوکلاسیک» نامید. مثلا اگر غلامرضا شکوهی، در غزلی زلف معشوق را «طلاییرنگ» میکرد، بیدرنگْ کلاسیکگراها به نقد او بلند میشدند و با رگ گردن بادکرده، میگفتند: «آقا! زلف معشوق همیشه باید مشکی باشه!»
شاعر بیت جواب میداد: «نمیشه که آقا! اگه من بخوام برا یه دختری که موهاش طلاییه شعر بگم، باید کیو ببینم؟»
-«هرطور مایلید! ولی نبایست سنتهای ادبی رو نادیده گرفت. این مضمون شما غلطه.»
-«خیر اتفاقا این حرفی که شما میفرمایید غلطه. کی میگه همیشه موی معشوق بایست پرکلاغی باشه.»
از مرحوم استاد قهرمان هم نقل است: «گردانندهی انجمن، شعر نو را نمیپسندید. بهطوریکه یک بار «نعمت میرزازاده» اجازه خواست یک شعر بخواند. محمود فرخ پاسخ منفی داد. چون میرزازاده اصرار کرد، پذیرفت؛ اما پس از شنیدن شعر گفت: «به حضرت عباس من از این شعرها چیزی نمیفهمم. دیگر از این شعرها در اینجا قرائت نکنید»
و این جروبحثها در داغترین حالت خود پیشمیرفت. بعد از انجمن، همه شُعرا جمع میشدند توی قهوهخانه. نوپردازان کنار هم؛ کلاسیکها بغل هم و... هرکس در جبههی خودش مینشست، اما دیگر خبری از آن دعواهای داخل انجمن نبود.
الغرض اینکه تفاوت سلیقهی شعری، باعث نمیشد رفاقت بین شُعرا خدشهدار شود. نقد فقط روی اشعار بود، نه اشخاص.