امروز در خلاصهنویسیهایم از کتاب "لطفا گوسفند نباشید" که سالها پیش خوانده بودم، توجهم به چیزی جلب شد که احساس کردم وصف حال این روزهایم است.
واقعیت این است که من الان از روزهای اول اسفند در خانه ماندهام و به جز دو یا نهایتا سه بار، آن هم به ضرورت "نگندیدن" و "نچسبیدن به زمین"، از خانه بیرون نرفتهام. اما هنوز هم هر وقت همسرم برای خرید ضروری از خانه خارج میشود و برمیگردد، هر دو این احساس را داریم که او کرونا گرفته و هر چقدر هم رعایت کنیم ممکن است من هم بگیرم و آن موجود کوچکی که در راه داریم هم ممکن است در خطر باشد. که چند روزی را با این فکر میگذرانیم و بعد دوباره به حالت عادی برمیگردیم.
طبق آن چه در کتاب لطفا گوسفند نباشید آمده، فردی به نام اشو (که من همین الان از طریق ویکی پدیا با او آشنا شدم) گفته:
«هر لحظه را به گونه ای زندگی کن
که گویی واپسین لحظه است؛
و کسی چه میداند؟
شاید آخرین لحظه باشد... .»
درست است که حرفش جدید نبود و هزار تا نقل و روایت و حدیث شبیهش شنیده بودم، اما توضیح واضحاتی که در قسمت دوم داده بود، برایم جالب آمد.
حقیقتا این روزها دارم به این فکر میکنم که به فرض اگر کرونایی هم نبود، مگر ما خبر داشتیم که لحظه بعدی قرار است زنده باشیم یا نه؟ پس چطور اینقدر لحظهها را راحت و بی عذاب وجدان از دست میدادیم؟