یکشنبه اوّل فروردینماه سال یک هزار و چهارصد و یک، در اولین روز از دومین سال قرن، کتابی را با اشکهای روان به اتمام رساندم که تا قبل از آن نظیرش را نخوانده بودم و یا برایم کمنظیر بود.
بیتعارف باید بگویم کتاب، کتاب عجیبی است. نه آنکه افسانه باشد، نه! کتاب راوی معجزه است، نه یکی، نه دوتا، نه سه تا پیدرپی معجزه، سطر به سطر معجزه، فصلبهفصل داستان از معجزهها دارد، معجزههایی که اصلاً دور از نظر ما نیستند، معجزههایی که کمی سر بچرخانیم خواهیم دیدشان، دوروبرمان را فراگرفتهاند، فقط کافی است کمی دقت کنیم.
اما روایت بس روان است و گویا، بسیار زیبا تصویرسازی شده بهگونهای که خیلی راحت خودتان را در میان اتفاق افتاده در داستان فرض میکنید و باشخصیت همزمان میخندید، مضطرب میشوید، هول میکنید، بیصدا و خفه گریه میکنید و اشک دامانتان را خیس میکند و گاه و بسیار بیشتر از گاه، زار میزنید و در دلتان طوفان میشود.
بشخصه شانههایم بارها در لحظات این داستان کمنظیر تکانهای شدید خورد و خود را در انبوهی از ماتم، هول و هراسزده با کوله باری از بغض فروخورده، اما استوار و صبور، تصویر میکردم و میدیدم که من توان اینهمه مصیبت را ندارم و قطرات اشک، امان از کفم میبرد؛ گویا در درونم غوغا میشد، طوفان میشد و بند نمیآمد، بارها در حین خواندن سطور این عاشقانه، از خواندن دست برداشتم و مات و مبهوت ماندم و تنها ستایش کردم و به این صبر زینبوار آفرین گفتم.
بهواقع بیتالغزل این روایتِ بس زیبا و چشمنواز و روحافزا، لحظه جدایی بود و تصویر بینهایت زیبای نویسنده از این هنگامه. اگر تمام کتاب را برای این لحظه بخوانید، بهراستی گزافه نیست، لحظه ایست که تنها باید در آن قرار بگیرید و ببینید پس از چهارده قرن از عاشورای ۶۱ هجری، هنوز انگار علیاکبرعلیهالسلام در میانه میدان، اذن نبرد میگیرد و امامعلیهالسلام شگفتانه بیهیچ درنگی اذن میدهند، برخلاف همه شهدا که حضرت سخت اذن میدادند و کمی معطلشان مینمودند. لیکن وقتی سخن از دلکندن باشد، این غزل قافیهاش نیز تفاوت میکند و این میشود بیتالغزل این عاشقانه که بهواقع زیبا درآمده است و واقعاً جا داشت که حضرت آقامدّظلّهالعالی همچون ما، بانوان این داستان را سپاس گویند که ما را به این میهمانی دعوت کردهاند و چه خوش پذیرایمان بودند.
همه خواب بودند. آخرین چراغ را خاموش کردم و رفتم سمت اتاق محمّد، که نورش از لای در نیمهباز افتاده بود روی فرش هال و انگار به گلهای ریز و قرمزرنگش، جان بخشیده بود. آهسته صدایش زدم و رفتم داخل. نشسته بود سر ساکش و وسیلههایش را چیده بود دورش. پرسیدم: «همه چی برداشتی؟ چیزی لازم نداری بیارم؟» و نشستم و لباسهایش را وارسی کردم. سرم پایین بود و بیخودی لباسی را باز میکردم و دوباره تا میزدم. گفت: «مامان میشه این بار ساکم رو شما ببندید؟» نگاهش نکردم. خودم را مشغول نشان دادم. ادامه داد: «میخواهم اونجا هربار که میرم سر ساکم، یاد شما بیفتم. انگار که بوی شما بپیچه تو وسیلههام.».
یکهو انگار همه چیز دود شد. خیره شدم بهصورت محمّد، به ابروهای مشکیاش؛ به خطهای ریز و سطحی کنار چشمش که وقتی پلک میزد، معلوم میشدند. دستهایش را گذاشته بود رویهم و آرام، بی اینکه تغییری در حالت نگاه یا تن صدایش بدهد، سر چرخاند و نگاهم کرد. انگار از من خجالت کشیده باشد، زود نگاهش را دزدید. همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال، توی سرم بالا نگیرد و گوش تیز کنم ببینم حرف را به کجا میرساند. سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشمهایم و گفت: «مامان جان! میدونید شهادت داریم تا شهادت. دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟» نمیفهمیدم این بچّه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا میکردم پسرم با شهادت عاقبتبهخیر بشود، امّا پسرم، فقط آن را نمیخواست؛ آرزو داشت تا آنجا که میشود شبیه امامش باشد. محمّد برایم روضه خوانده بود. اسم سیّدالشهداعلیهالسلام را که آورد، قلبم تیر کشید. زیر لب گفتم: «هر خونی لایق شهادت نیست؛ ولی اگه تو لایق شدی، مبارکت باشه مادر! من برات دعا میکنم.»
خانه شلوغ شده بود. هرکسی، گوشهی کاری را گرفته بود و گاهی صدای صلوات میپیچید توی خانه. دیدم جلوی در اتاقش ایستاده و منتظر است تا با من هم خداحافظی کند. محمّد چند باری جبهه رفته و آمده بود، خود من هم توی خانه کار و مشغولیّت زیادی داشتم، همینها باعث میشد هربار دم رفتنش خیلی معمولی باهم خداحافظی کنیم. دیدم اینپا و آن پا میکند. گفت: «مامان میشه این دفعه تا جلوی درِ کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید؟» قرآن و یک کاسه کوچک آب توی دستم، ایستاده بودم کنج دیوار راهرو. زبانم سنگین شد. گفتم: «پس یکلحظه صبر کن مادر.» رفتم توی حیات و کمی چشم چرخاندم. فصلی نبود که باغچه و گلدانها پر از گل باشند. چشمم خورد به شاخهی یکی از گلدانهای شمعدانی. چند تا گل کوچک سفید داشت. از سوز سرما مچاله شده بود. تا از شاخه جدایش کردم، انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین. هوا سرد بود، ولی یک چیزی درون من شعله میکشید. گر گرفته بودم. نفس گرفتم و با خودم گفتم: «خانم سادات! یادت نره داری باخدا معامله میکنی ها.» دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمّد. گل را که انداختم داخل کاسه، روی آب چرخی زد و ایستاد؛ مثل دل خودم که بیقرار شده، ولی حالا مطمئن ایستاده بود جلوی درِ کوچه، کنار محمّد. از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با خنده گفت: «مامان! محمّدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره.» جواب دادم: «بخشیدمت به علیاکبر امام حسین. این حرفا رو نزن.» تا وسط کوچه رفت و دوباره صدام زد: «مامان! هرچی میخوای نگاهم کن. دیگه فرصتی پیش نمیاد.» پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: «برو مادر، بخشیدمت به سیّدالشهدا.» دست گرفتم به لنگهی در تا ببیندمش که صدای محمّد پیچید توی گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینهی دیوار. با شوخی پرسیدم: «نمیخوای بری؟» گفت: «دیداربهقیامت مامان. انشاءالله سر پل صراط.» دوباره تکرار کردم: «بخشیدمت به ششماههی اباعبداللّه. بادلقرص برو مادر.» همان شد. رفتن هیچ، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید.
در مدح این عاشقانه، عبارت تقریظ مقام معظم رهبری، بس گویا و روشنگر است. اگر کتابخوان و اهل مطالعهٔ تقریظهای رهبر انقلاب باشید، کمتر با این عبارت مواجه میشوید: "همه چیز در این کتاب عالی است؛ روایت عالی - راوی، عالی - نگارش، عالی - سلیقهٔ تدوین و گردآوری، عالی، و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علو و رفعت ... ". ایشان کتابخوانی قهّار، پرمطالعه و دقیق هستند. هم در فن نویسندگی و هم در گزینش کتابهای ارزشمند؛ و همین برای ترغیب شما بر خواندن کتاب"تنها گریه کن" روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، به قلم گرم و گویای سرکار خانم اکرم اسلامی، کفایت میکند.
کتاب از لحاظ فیزیکی، بسیار خوشدست و قابلحمل است. میتوانید لحظاتی را که خارج از منزل سپری میکنید، در اتوبوس، مترو و هر جای دیگر که حضور دارید با این کتاب خوشخوان و جذاب، گرم و دلپذیر کنید و پای درد و دلها و خاطرات مادرانه و جوانمردانه شیرزنی از شیرزنان این سرزمین بنشینید.
بههرحال توصیه من این است که حداقل یکفصل از این کتاب را تجربه کنید، گمان میکنم پس از آن نمیتوانید کتاب را زمین بگذارید.
اگر با بنده موافقید و کتابی را که ورق نزدهاید خوانده شده نمیدانید و یا اگر اصلاً با این سخن بنده موافق نیستید و خرید فیزیکی کتاب را اسراف میدانید و دنیای الکترونیک و مجازی را به دنیای حضوری و فیزیکی ترجیح میدهید، با مراجعه به این نشانی میتوانید بر اساس سلیقه خود کتاب را تهیه و با خواندن این کتاب لحظههایتان را پر از لذّت کنید.
حسین روشنایی دیماه ۱۴۰۱