من از یچگی شاید بشه گفت از سه یا چهار سالگی یک آدمیک داشتم که بعدا شاید عکسشو بذارم اینجاو اندازه ی کف دست بود و همیشه تو تصورات همون اندازه بود و من همیشه ماجراهایی ،از همه مهم تر اهدافی رو باهاش تصور می کردم بدون اینکه خودمو تو داستان تصور کنم.
حالا چرا اینو اول گفتم چون می خوام بدونید که چرا من رباتیکو دوست داشتم همیشه تو زندگیم می خواستم ربات انسان نما اندازه ی کف دست بسازم که نه فقط خودش بفهمه بلکه بدون این که من دخالتی داشته باشم بتونه یک کارهایی رو انجام بده و یک روزی جای تلفنای همراهو بگیره.
قسمت داستان هایی که می ساختم برای این بود که همیشه یک هدف باید می داشتم که حرکت کنم.
من مشهد به دنیا اومدم یادمه سوم یا دوم دبیرستان بودم که اولین مسابقات رباتیک انسان نما تو قزوین برگزار می شد که ما کوبیدیم و رفتیم و منم رفتم قاطیشون شدم که بفهمم چطوری کار می کنن. از اون موقع حتی رفتم آموزشگاه تعمیر موبایل که یاد بگیرم چطوری می شه سخت فزار چیزای ریز رو یاد گرفت و بعدم از پراسسور تلفن همراه بجای مغز ربات استفاده کرد. هیچوقت بدردم نخورد ولی به هر حال داشتم تلاشمو می کردم. هیچ استادی نبود هیچکس که ازش بپرسم چکار باید کرد. یادمه ترم یک لیسانس رفتم کتاب انگلیسی پیدا کردم راجع به درست کردن روبات یک کتاب 300 صفحه ای انگلیسیس رو تو دو ماه خوندم و همه ی این کارارو یواشکی انجام می دادم چون به هر کی می گفتم تو دلش یا جلو روم بهم می خندید و می گفت فایده نداره.
یادمه تو دوران لیسانس به هر دری زدم که رباتیکی وجود داشته باشه بعد که راه افتاد می دیدم که آدما روی مسیریاب کار می کنن ولی خوب من دوست نداشتم چهارتا switch case بنویسم و چهارتا مدار طراحی کنم و بگم جلو ملت من این کاره ام. من باید واقعا این کاره می شدم نه این که فقط ژستشو بیام و همه بگن چقدر کارش درسته.
ورود من به هوش مصنوعی ترم چهار لیسانسم بود یه کلیپ بود که بوستون داینامیکس یه روبات کوچیک شبیه سگ ساخته بود که روی صخره ها راه می رفت و هر جا پاش لیز می خورد یاد می گرفت که دیگه پاش لیز نخوره یا اونجا نذاره پاشو شایدم برداشت من این بود. به یه دوستی نشون دادم اونو و اونم اومد گفت بیا با همی هوش مصنوعی کار کنیم شبکه عصبی یاد بگیریم. اینطوری شد که روزی دوازده ساعت حد اقل کار می کردیم که من به درسمم به سختی می رسیدم ولی قشنگترین دوران زندگیم بود. من با اون آدم هیچوقت نتونستم مقاله یا چیزی بدم ولی طریقه ی درست یاد گرفتنو فهمیدم.
بعدش تونستم پول یه روبات انسان نما از دانشگاه بگیرم تو دو روز سر همش کردم و کد زدم و کد دزدیدم یه سری کارارو مثل راه رفتن و اینجور چیزا اجرا کنه.
بعدش رفتم قزدین دوسالی درس خوندمو رفتم تو تیم رباتیکشون که تو یک دوره ای باعث شدن دور بشم از این قضایا ولی دوباره وقتی اومدم آمریکا دوباره برگشتم سراغش.
من تو همه ی رشته ها یه دستی می بردم یه چیزی می خوندم از نرم افزار تا سخت افزارو از روانشناسی تا مکانیک. همه به من ایراد می گرفتن که چرا یک راهو نمی گیری بری ولی من داشتم دقیقا یک راهو می رفتم. مثل جویبارایی که می ریزن به یک رود داشتم چیزای مختلف رو به هم اضافه می کردم. من فقط می خواستم و می خوام یک کارخونه ی روبات انسان نمای ده سانتی بسازم که بتونه مثل فیلم چپی به آگاهی برسه. اینطوری هیچ دوتایی مثل هم نمیشن، خطری ندارن، از همه مهمتر تربیت می شن.
من فرقم با بقیه اینه که آدمای دیگه دوست دارن که یک اتفاقی بیوفته ولی من می خوام که کارو انجام بدم به جای این که اتفاق بیوفته.