داستانی دربارهی رفاقت دو مرد
مارتین مکدونا در فیلم تازهاش استراتژی همیشگی را پیگیری میکند: داستان در یک جزیره میگذرد با زمین، آسمان، دریا، مزرعه، مرتع، کلیسا، میخانه، صخرهها، قایقها، گاریها، کلبهها، حیوانها، پلیس، کشیش، مردم معمولی و جنگی که در دوردست جریان دارد، اما فیلمساز همهی اینها را (باوجود صراحت رئالیستیشان) از دنیای واقعی کنده و آورده درون دنیایی قرار داده که میخواهد بنا کند.
در این دنیا که زیر سایهی مرگ است و تحت ارادهی «بنشی»هایی که سر هر پیچ پدیدار میشوند (در تقابل با مجسمهی مریم مقدس که روی سنگچین سر دوراهی استقرار دائمی دارد) هر چیز کارکردی تازه دارد و باید دقت کرد در این دنیای باز چیده شده به چهکار میآید.
با جامعهای کوچک سروکار داریم دلبستهی تکرار و توقف. جامعهای مرداب گونه. جزیرهای کندهشده از واقعیتِ آنسو که جنگ برپاست، دور از زندگی شلوغ شهر. اینها فقط از دور تماشا میکنند، گاهی هم از صدای انفجاری در دوردست تکان میخورند.
تماشاگرانیاند دلبستهی آرامش انحصاریشان که میتوانند هرروز در میخانهی روستا لم بدهند، آبجو بخورند و یاوه بگویند. حالا یکی بینشان عصیان کرده و میخواهد از این چرخه بزند بیرون، به قیمت مرگ. اگرنه مرگ همهی پیکرش، دستکم مرگ تکههایی از بدنش. کالم به شورشی این جزیره تبدیلشده که در برابر مرگی که خواهد آمد، میل به جاودانگی پیداکرده.
بنشیهای اینیشرین مثل خیلی از فیلمهای تاریخ سینما دربارهی رفاقت دو مرد است، اما رفاقتی که از ته واردش شدهایم، از لحظهی ویرانی: کالم نمیخواهد دیگر ریخت پادریک را هم ببیند به این دلیل که پادریک برایش کاملترین تجسم همهی آن رخوتی است که در این روستا جریان دارد.
پادریک رفیق چارپایان است، کالم دمخور سازش. کالم باور دارد مرگ نزدیک است و آنچه باقی خواهد ماند اثری است که باقی میگذاریم و آوایی که به این جهان اضافه میکنیم. پادریک اما اعتقاد دارد آدم باید خوشخلق و اهل معاشرت باشد، رفیقش را سرخوش نگه دارد و دل مردم را نشکند.
ادامه این نوشتار را در سلیس نیوز بخوانید: