به عقب نگاه می کنم. به کارهایی که اگر می کردم چه خوب بود و چه. حسرت ها از تصمیم های گذشته، و تصمیم های گذشته پایان تردید های قدیم، و تردیدهای قدیم که انگار ساده ترین معادلات جهان بودند و تک مجهولی، که گویی جواب در جلوی چشمانم بود و من نخواستم که ببینم. نه رفیق، من همانی هستم که کارهای نکرده ام، با تمام تیرگی و مه غلیظی که راه می اندازند، من را، اکنون من را، ساخته. که اگر نبود اکنون، اینجا، نبودم. که با تمام ابرهای تیره ای که می آیند گاهی، باز هم زمینم سبز است و درخت های زندگی ام میوه می دهند. من اصلا آسمان ابری رشتم، یا شاید آسمان ابری لندن. زمینم سبز است و همان ابرها هم گاهی رنگی به آسمانم می دهند.