یه جایی از راه هست که می فهمی اشتباه اومدی، ولی خیلی اومدی و دیگه هزینه برگشت زیاده، ولی می دونی جلوت بازم دست اندازه، هر چند اگر راه کوتاه تر شده. ماشینت آسیب میبینه ولی دیر هم می رسی به مقصدی و دیداری که دیگه از دست می دی. حقیقتش حال رانندگی برگشت هم نداری. من یه جایی وسط این راهم و هر متر از راه به دوربرگردون فکر می کنم؛ ولی انگار جاده هیچ جا جای دورزدن نداره، در این نزدیکی. به همسفرم که اونم منتظر رسیدن به مقصده فکر می کنم. همون قدر که به دور برگردون. پشت ما ماشین ها با سرعت دارن میان ولی انگار فقط من می خوام دور بزنم. شبه و جاده مه آلود. دور برگردون ها تابلو دارن، ولی با این سرعت خیلی سخته سرعتت رو کم کنی و بکشی کنار دوربرگردون. چند تایی هم که بوده رد کردم. ۲-۳ تا دیگه هم هست، می دونی ولی نکنه دیر برسیم؟ نکنه هرگز نرسیم. آهنگ پخش می کنم، انگار کاری نمیشه کرد. دید محدوده ولی همین قدرش هم که معلومه قشنگه. لااقل به بی راهه نزدیم.
”سهم ما از آرزوها، جستجوی لحظه ها بود...”
صدای آهنگ رو می برم بالا. خدا بزرگه...