خوب بود که یاد گرفتم، که حال خوش برای خوب بودن لحظه ها، "لازم" نیست. ما همه اندوهگینانیم که بعضی می دانیم این زندگی را باید دوید یا نمی دانیم و می نشینیم به غصه. من دیگر هر روز که بیدار می شوم می خواهم بدوم. برای گریز از نشستن برای گریز از مرگ. دویدن مگر همین زندگی نیست؟ باید اول دوید تا به چیزی رسید. من در جایی از زندگی ایستاده ام شبیه قسمت مه اندود جاده شب، پیش رو را نمی دانم ولی ایستادن خود مرگ است. مهم نیست که چگونه به اینجا رسیده ام مهم این است که از اینجا بگذرم. پشت مه؟ نمی دانم ولی می دانم اینجا ایستادن تباهی است. "فرار" می کنم؟ بلی! فرار می کنم! مگر فرار همان دویدن به آغوش زندگی نیست؟ زندگی را دوست دارم، خواب هایم رنگی است، هر چند زندگی پیش رو خاکستری و ابری به نظر می رسد. دور به دور دنیای رنگی را می بینم، ولی به عشق همان پیش می روم. نگاهم خاکستری است؟ ممکن است، ممکن است نه. می دوم تا نگاهم رنگی شود، نشد؟ می دوم تا به دنیایی رنگی برسم. زندگی رنگارنگ است ولی آیا می شود "همیشه" رنگارنگ باشد؟ مهم نیست، فقط باید رنگ هایش را از خاطر نبرم.