اسما عاشقی را با گوش جان بشنو که می نوازد عاشقی را بر تنِ رنجور این سرزمین خواب زده، محمد بودن را در زمانه ات جاری می کند و با صدای بلند بیداد را داد می زند و می گوید:
"محمد قیامی ست بر شب های مکه که خانه خدایش به تزئین بتانِ خاموش شده و نجوای مناجات عابدانش خرخره و خرناس های شهوت پرستانِ خرفت است و خاصان شهر، تنها خاصیتشان این است که با زر و زور و تزویر میانِ مردمان بگردند - (شارمین میمندی نژاد)"
سفرِ درد رنج دارد، آن هم سفر به دالانِ شهر خواب زده ی دود گرفته ی گم شده در تاریخِ انسانیتِ جاهلیت.
حتی اگر محمد باشی و دردِ رسالت داشته باشی، این سفرِ درد، رنج دارد، بسی رنج دارد.
و اگر همچو محمد خواهی شوی، باید دوش هایت صلیب دردِ رنجِ آدمیانِ دردکشیده و فراموش شده شَهرَت باشد، باید سفر را آغاز کنی.
رسالتِ تو سفر کردنِ توست به اعماقِ فراموشیِ این دنیا.
جایی که کودکی برای کسب روزی و سیر کردن شکم خود در زباله های این شهر می گردد، جایی که دختربچه ای از دردِ زایمان به خود می پیچد و فقط محمدِ این شهر است که به دادِ او گوش می دهد و بر بالین معصومانه ش قدم می گذارد، مرهمی می شود، گوش می شود، چشم می شود، همه؛ او می شود.
معصومیت های از دست رفته این دنیا را مرهم باش، کودکی که به خاطر یک آرزوی کوچک، روح زیبای خود را پرواز می دهد و از زمینِ سنگین جدا می کند، می گویند خود را کشته است اما این انسانیتِ نفهمیده ماست که خودکشی کرده است و بر بالین خودمان به زاری نشسته است تا شاهد اینچنین پرکشیدنی باشیم.
اما محمد در هیچ زمانی نخواست که اینگونه بنشیند، قیام کرد بر بی تفاوتی چشم ها و گوش ها، قیام کرد بر جهلِ خرافه پرستِ مرده یاد که هر روز بتی می ساخت از خرمای خویش و هر شب فرو می خورد خدایِ خرماییش را تا روز دیگر فرارسد، محمد قیام کرد بر دست های زنده به گور کردنِ دختربچگانِ بی گناه، قیام کرد بر خون های ریخته شده بر زمینِ درد و جنگ، قیام کرد بر فراموشی هایِ خواب زده یِ شهر که کر و کور و لال شده اند بر داستان های واقعی آدمیانِ شهر خویش؛
آری محمد قیامی ست در مقابل خدایان پوشالیِ انسان هایِ پوچ که دم از انسانیت می زنند ولی ذره ای از آن را درک نمی کنند.
و محمد خواست کنار هر انسانِ فراموش شده این شهر برود، لبیکِ جانش را فدای لبِ تشنه انسانیت مردمش کند تا خوابِ توخالی سَرانِ هوس بازِ این شهر را بر لوح این تاریخ حک کند؛ کر و کور و گنگ بودنشان را فریاد زند که اینان هیچ، هیچ نمی فهمند.
اکنونِ خویش را همچو محمد زندگی کن و فریاد شو از بیدادهای زمانه ات،
سُفیان های شهر را ببین که چطور بر تخت و جاه خود می بالند، خوبان شهر را به بند می کشند، خود را قانون می نامند و به اسم دین و دیانت و انسانیت و امنیت همه کار بر خود روا می دارند.
پس قیامی باش همچو محمد در زمانه زندگیِ خویش.
قیامی باش در عمل ، نه در حرف.