دیو بدکاره ی باختر است !
آنکه نوشیده ز پستان تائیس !
خفاش خونخواره ی شب های تاریک
که پر ساخته جامش از خون ،
آن ابلیس !
زخمی از فتح فاتح و قیام قاطع
وحشی از درد ، از تحقیر ، از نکبت یک سیلی
نعره ها برساخته آن شیطان
پشت باروی سرزمین جمشید !
می چکد از نیزه ی آن اهریمن ،
خون پاک اسطوره ی خورشید !
و رجز های توخالی قاتل
و کری های از نفس افتاده ی جلاد
مانده بی حاصل
در خیزش امت توحید
زیر پوست شب اما ،
به شهر آشوب از کفتار های بدخیم !
آشفته از آتشفشان یک رستاخیز!
در عروج افسانه ای تا ناهید !
زوزه هایی پیچیده !
در بی تابی دریوزه های شبخیز ،
لاشخورهای بی مقدار !
مانده در فتنه ی تقصیر!
دل سپرده به دیو افسونگر ، تن داده بر ذلت تحقیر!
زوزه ی شغالان را ملالی نیست!
دریوزه ها نمی دانند !
شب تاریک و دیو خواهد رفت !
فلق در پیش!
نیزه های شب شکن رها گشته !
صبح است در تقدیر !