حدود 10 سال پیش بود. بچه ی تقریبا 2 ساله ی یکی از فامیلای نزدیکمون، دچار یک بیماری مغزی ای بود که توان حرکت کردن رو نداشت. دکترا هم جواب کرده بودن و گفتن اگر تا 2سالگی نتونه چهاردستوپا بره دیگه نمیتونه کلا حرکت کنه.
همون دوران قسمت شد برم مشهد. تو راه حرم یک دست فروشی تکه پارچه های سبز رنگ میفروخت. یک لحظه اون بچه تو ذهنم اومد و پیش خودم گفتم این پارچه رو میگیرم ، میمالم به ضریح بعدش میببرم که بمالن به دستوپای بچه! پارچه رو خریدمو ی خورده به ضریح مالیدم.
برگشتم خونه. رفتم خونه ی فامیلمون به مادرش گفتم این پارچه رو به ضریح امام رضا مالیدم، آوردم برای بچه. اون هم با لحن گلایه ای گفت من خود بچه رو بردم حرم چیزی نشد حالا پارچه میخواد شفا بده!(البته از روی ناراحتی بود این حرفش)
بعدش پارچه رو گرفت و مالید به کل بدن بچه. فردا صبح مادر بچه زنگ زد خونمون با خوشحالی و گریه تمام گفت بچه داره چهاردستوپا میره.
پ ن : یک نکته ای که این وسط هست اینه که من از لحظه ای که تصمیم به خریدن پارچه گرفتم تا آخرین لحظه ی رسوندن به صاحبش، به هیچ چیز جز امام رضا فکر نمیکردم. یعنی نه تنها به اینکه بچه خوب میشه یا نه فکر نمیکردم که هیچ، حتی به این هم فکر نمیکردم که خب امام رضا باب الحوائج هستش و قطعا شفا میده! یعنی نکه نمیخواستم به این مسائل فکر کنم، اصلا به ذهنم نیومد این فکرا. من فقط به امام رضا فکر میکردم و میخواستم این پارچه رو ببرم همین. یعنی تو ذهنم این بود که باید این کارو بکنم.
پ ن مهم: اون روزا قطعا خیلی گناهم کمتر بود :(