مسجد جامع عتيقِ شيراز هنوز يادآورِ نداي ملكوتي شهيد آيت الله دستغيب است. توفيق حضور پاي منبرهاي آن شهيد محراب، آتش عشق حسين(ع) را در دلِ همهي حاضران شعلهور ميكرد. حقير نيز در خيلِ ارادتمندانِ آن شهيد، اين توفيق را از دست نميدادم. ضمن آن كه همراه با برخي دوستان، جلسات خصوصي نيز با آن شهيد داشتيم.
اين كه گفتهاند «الاسماء تنزل من السماء» (نامها از آسمان نازل ميشوند)، واقعاً در مورد آيت الله شهيد دستغيب ظهوري تام داشت، چرا كه نامش «عبدالحسين» بود. آن مجتهد بزرگ، آن اسوهي تقوي، آن معلم اخلاق، آن مهذب نفوس و آن كوهِ وقار، نام امام حسين(ع) را كه ميشنيد، از خود بي خود ميشد. هيچگاه منبر رفتن را ترك نميكرد. منبر ميرفت، روضه ميخواند، به سينه ميزد و دلها را به آتش ميكشيد. فريادِ «حسين، حسينِ» او هنوز در گوشم طنين انداز است. وقتي از غربت حسين(ع) ميگفت، دل سنگ را آب ميكرد.
آيت الله دستغيب، سيدالشهدايِ شهر شيراز بود. نه تنها به امام حسين(ع) ارادت تام داشت، كه ياد و نام اباالفضل(ع) نيز همهي وجودش را به آتش ميكشيد و با «علمدار» و «وفادار» گفتنش، جان عشاق را شعلهور ميساخت. و سرانجام، مزدِ آن همه عزاداري را گرفت: «شهادت». نه تنها در عالم معنا شهيد عشق بود، كه در عالم ظاهر نيز، به مسلخ عشق رفت.
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه صفتان زشت خو را نكشند
گر عاشق صادقي ز كشتن مهراس
مردار بُوَد هر آن كه او را نكشند
نه تنها كشته شد، نه تنها شهيد شد، كه چون مولايش حسين(ع) قطعه قطعه گشت و چون معشوقش اباالفضل(ع) دست از بدنش جدا شد. من خود جسدِ مباركش را از نزديك ديدم. دست در بدن نداشت. عجب عاشق صادقي و بلکه، صادقترين عاشق بود. شهادت او را استاد بزرگوارش، مرحوم آیت الله حاج شيخ محمدجواد انصاري سالها قبل پيش بيني كرده بود. همان استادي كه در ميان اشعارش چنين زمزمه می کرد كه:
گر بشكافند سر و پاي من جز تو نيابند در اعضاي من
شهادتِ شهيد دستغيب واقعاً آتش به جانم زد. وقتي خبر شهادتش را شنيدم، كاري نميتوانستم بكنم جز گفتنِ «يا حسين!»، همان ذكري كه هيچگاه از لب آن شهيد نيفتاد. در سوگِ آن شهيد، مدتي به امام رضا(ع) پناه بردم، در حرمِ آن امام غريب، مشغول خواندن سورهي «يس» بودم؛ به حكايت مؤمن صاحب ياسين رسيدم: «و جاء من اقصا المدينة رجل يسعي قال يا قوم اتبعوا المرسلين، اتبعوا من لايسئلكم اجراً و هم مهتدون… اني آمنت بربكم فاسمعون» (و مردي از دور دستِ شهر شتابان آمد، گفت اي قومِ من، از فرستادگان [پيامبران] پيروي كنيد، از كساني كه از شما پاداشي نميخواهند و خود رهيافتهاند، پيروي كنيد…پس سخن مرا بشنويد كه من به پروردگارتان ايمان آوردهام»(يس/25-20). ناگهان به يادم آمد كه آيت الله شهيد دستغيب، در تفسير سورهي يس، اين مؤمن را «حبيب نجار» معرفي ميكند. همان كسي كه مردم را به پيروي از پيامبران فراميخواند. ايشان در تفسير خود مينويسد:
«جناب حبيب نجار تا توانست، ياري پيغمبران كرد. اما آنان بر سرش ريختند. به قدري او را زدند كه امعاء و احشائش بيرون آمد، سپس او را خفه كرده، در چاه انداختند و سر چاه را پر كردند. برخي ديگر نوشتهاند: سنگسارش كردند. آن قدر سنگ بر او زدند تا مُرد. برخي گفتهاند: شانهاش را سوراخ كردند، بند از آن عبور داده، او را به ديوار چاه آويختند تا به تدريخ بميرد. وقتي به او حمله كردند و فهميد كشته شدني است، رو به پيامبران كرد و گفت: «اني آمنت بربكم فاسمعون». شاهد باشيد كه من هم مثل شما به پروردگارتان گرويدم. آخرين سخنش ايمان به رب العالمين است»
بياختيار، احساس كردم كه اين مؤمنِ صاحبِ ياسين، خودِ شهيد دستغيب است كه يك عمر در اين شهر، مردم را به خدا و پيامبر خواند و اكنون اينچنين قطعه قطعهاش كردهاند. تمام امعاء و احشائش در اثر شدت انفجار، بيرون آمده بود، و چرا چنين نباشد كه او «عبدالحسين» بود و به مولايش حسين(ع) اقتدا نموده بود:
هر كه چو او پا نهاد بر سرِ ميدان عشق
بي سر و سامان سرش بر سر چوگان چو گوستش
قرآن ادامه ميدهد: «قيل ادخل الجنة، قال يا ليت قومي يعلمون بما غفر لي ربي و جعلني من المكرمين» (گفته شد: وارد بهشت شو، گفت: اي كاش قوم من ميدانستند اين را كه پروردگارم مرا آمرزيده و مرا از گراميان قرار داده است) (يس/27-26). شهيد دستغيب در تفسير اين آيات مينويسد:
«آنچه خداوند راجع به بهشت آخرتي در قرآن مجيد وعده فرموده است، در بهشت برزخي نيز هست. به مجردي كه روح از بدن فاصله گرفت، بشارت داده ميشود: به بهشت درآي. شهيد تمام گناهانش پاك ميشود. بالاتر از شهادت نيكياي نيست. وقتي كه حبيبِ نجارِ شهيد، نعمتهاي خدا را ديد، گفت: اي كاش قومِ من، اين خلقِ غافلِ سرگرمِ ماده و فرو رفته در شهوات، ميفهميدند خدا با من چه كرد؛ ميفهميدند پس از مرگ، خدا چه معاملههايي، اكرامهايي و احترامهايي نسبت به مؤمنين دارد؛ اي كاش قومِ من ميفهميدند كه پروردگارم، مرا از گرامي داشته شدگان قرار داد.
اين مؤمن (حبيب نجار) اين جمله را گفت و خداوند گفتهي او را براي من و شما نقل فرمود تا سرِ شوق بياييم، تا راهِ مكرمين را دنبال كنيم. تا بدانيم كه خدا بندگاني را كه گرامي داشته با چه تشريفات و تجليلاتي وارد بهشتِ برزخي ميكند. بلكه مرويست كه پس از جدا شدن روح از بدنِ مؤمن، اول عدهاي از ملائكهي عالَمِ اعلا، دست به دست، با دستهي گل، او را به عرش ميبرند.
مرگ نيستي نيست. چرا مرگ را نيستي ميپنداريد و از آن وحشت داريد؟ شما مسلمان و اهل قرآنيد. آن كس كه كافر به قرآن است، بايد از مرگ بترسد، چون آن را فنا ميداند. مرگ را نيستي ميداند، ميترسد. اما مؤمنين چرا از مرگ بترسند؟«.
من همينطور كه در حرم امام رضا(ع)، اين آيات از سورهي «يس» را تلاوت ميكردم، شهيد دستغيب را پيش چشم داشتم و همهي اين سخنها را از زبان مؤمن صادقي چون او ميشنيدم كه با زيستن و مردنش، واقعاً ايمان و شهادت را معني كرد. احساس ميكردم كه اين مؤمن (شهيد دستغيب) اين جملات را گفت تا به قول خودش، ما سرِ شوق بياييم، تا راهِ مكرمين را دنبال كنيم.
اما از يك چيز ميهراسيدم و آن، آيات بعدي بود كه: «و ما انزلنا علي قومه من بعده من جند من السماء و ما كنا منزلين، ان كانت الا صيحة واحدة فاذا هم خامدون» (و پس از شهادت آن مرد، هيچ لشكري بر قوم او نفرستاديم تا از آنان انتقام گيرند، و پيشتر نيز براي نابودي تكذيب كنندگان، لشكري فرو نفرستاديم. وسيلهي نابودي آن قوم، تنها يك صيحه بود كه ناگهان همگي خاموش شدند) (يس/29-28). خدايا نكند كه ما قوم فراموشكاري باشيم. نكند اين مؤمن را فراموش كنيم و شهر و ديارمان را از بركت خداوند خالي ببينيم و يا او و دعوتش را استهزا كنيم تا عذاب خدا بر ما فرود آيد. ميترسيدم كه به تدريج، حتی خاطرهي شهيد دستغيب را هم اين شهر و ديار محو كنيم و حتي بالاتر، نام و ياد امام خميني را هم از خاطرهها بزداييم.
به هر حال، آيت اللهِ شهيد ما، آن نوادهي پيامبر(ص) و آن «عبدالحسين»، دستاورد بزرگِ امام حسين(ع)، يعني شهادت، را براي ما تبيين و تفسير كرد و شوق شهادت را در قلبهاي جوانان اين ديار، شعلهورتر نمود. در يكي از آخرين خطبههاي نماز جمعهاش ميفرمود: «نميدانم در اين جبههها چه چيزي وجود دارد كه وقتي جوانان ما مدت كوتاهي در آنجا به سر ميبرند، راهي را كه عرفا و اولياي خدا در مدتي طولاني طي ميكنند، اينان در همين مدت كوتاه، طي مينمايند؟».
اين هم از «مشك» و مقام سقايت عباس. اما وظيفهي عباس، آن وظيفهاي كه پدر بر دوشش گذاشته است، آن وظيفهاي كه سرّ ازدواج علي(ع) و ام البنين است چيز ديگري است. هنگامي كه علي(ع) بر دستهاي او بوسه ميزد اين وظيفه را يادآور ميشد. آري اكنون سخن از «دست» است. دستي كه خون علي و غيرت خدا در آن جريان دارد. سلام بر تو اي «غيرت دار»! روايت مقطوع داريم از امام صادق(ع) كه: «ان الله غيور و يحب كل غيور»، خدا غيور است و هر غيرتداري را دوست دارد. حال كسي كه چون عباس فاني در خدا و وليّ خدا باشد، صفات خدا نيز در او جلوهگر ميشود. عباس(ع) مظهر غيرت خداست.
اينجا مهد شهيدان است. بگذاريد امشب از شهداي انقلاب و شهداي جنگ و جبهه يادي كنيم. شهيد نامي و شهيد ضيغمي دو پاسداري بودند كه به تناوب، پاسدار آيت الله شهيد دستغيب ميشدند. آرزوي خيلي از بچههاي سپاه اين بود كه پاسدار ايشان باشند. اين دو با هم و در يك شب، در عمليات فتح المين شهيد شدند. در همين عمليات فتح المبين،در يك شب روحاني كه نميدانم چه شبي بود- چرا كه شبهاي جبهه همه يا شب قدر بودند و يا شب عاشورا- شهيد نامي حال خوشي پيدا كرده بود. براي بنده تعريف ميكرد كه: «ماه محرم بود، شب تاسوعا. من پاسدار شهيد آيت الله دستغيب بودم. عزاداري ابا الفضل(ع) بود. در مسجد جامع كنار شهيد دستغيب ايستاده بودم. مرحوم حاج علي اصغر سيف، پيرِ عزاداران حسين(ع)، بلندگو را در دست گرفت. مطالبي را در سجاياي ابا الفضل(ع) گفت. سپس با صداي بلند فرياد زد: “علمدار!”. جمعيت هم كه با اين ريتم سينه زني آشنا بودند پاسخ دادند: “ابالفضل!”. من چشمم به شهيد دستغيب بود. ايشان آرام و ساكت بودند. فقط اشك ميريختند و آهسته به سينه ميزدند. آقاي سيف فرياد كشيد: «سپهدار!». باز هم جواب شنيد: “ابالفضل!”. برای بار سوم: “وفادار!”، “اباالفضل!”. حالت شهيد دستغيب همانطور ثابت و آرام بود تا اين كه آقاي سيف ندا داد: “غيرتدار!”. اينجا بود كه نگاه كردم ديدم شهيد دستغيب منقلب، نه، بلكه منفجر شد، منتظر جواب جمعيت نماند، محكم به سينه زد و صداي لرزانش بلند شد كه: “غيرتدار! اباالفضل!”». مطمئنم كه اگر امام صادق(ع) هم بودند همينطور بودند و امام زمان نيز. هر دو امام بر غيرت و مواسات عباس(ع) صحه گذاشتهاند: «نعم الاخ المواسي». قربان غيرتت اباالفضل.
گوشه ای از کتاب گلبانگ سربلندی تألیف دکتر قاسم کاکایی.