یه دقیقه دیر رسیدم. ولی مث همیشه با لب خندان و رویی گشاده به استقبالم اومد. به عادت همیشگی از پهلو بغلش کردم و چند متری رو پیاده رفتیم. روی صندلی همیشگی نشستیم. انگار هوا داشت بعد از مدت ها یه نفس تازه ای می کشید!
از کرانه های دور دست گذشته با تمام خاطرات تلخ و شیرینش شروع شد. با وزش نسیم خنک رو صورت مون یه لحظه به خودمون اومدیم. واقعا چه زود دیر می شه خیلی وقتا! یه آرامش عجیبی در فضا طنین افکن شد. نمی دونم چی شد که تا بی کرانی ابهامات آینده و پیچیدگی های ابعادی انسان و زندگیش ادامه پیدا کردیم...
شاید اینشتین هنوز تجربه نشستن بر روی صندلی زمان اونم زیر نسیم خنک تابستانی را نداشته که می گفت سرعتی بالاتر از نور امکان پذیر نیس!
مسافران رها