میدونی
گاهی وقتا اینقدر زیر فشارم و تحملم تموممیشه کهمیخوام خودمرو نیست و نابود بکنم
الانم تو این موقعیت هستم
الانم میخامنباشم
میخام وجودم از زمین و زمان محو بشه
اما قلبمنمیزاره
میگه باید ادامهبدم
میگهباید بهاون چیزی که میخام برسم
مغزم میگه نه چون من فرمان میدم و وجودت رو من اداره میکنم نمیزارم ادامه بدی
بین دو راهی سختیموندم
بودنیا نبودن
ادامه دادن یا تسلیم شدن
اگر تسلیم بشم رویاهام چیمیشه؟
آرزوهایی که داشتم چی میشه؟
همشون پودر میشن و توی هوا رقصکنان میرن؟و من میمونم و یه عالمه حسرت؟
نه...نهمن اینو نمیخام
من باید به اونچیزی که میخام برسم
درسته که دلم پر از حرفهای نامردانههست
درسته همه حرفهایی که بهم زدن مثل یه تپه بزرگ جمع شده توی دلم
امانمیزارم...
تمام این حرفهایپوچ و مثل شن رو با یه گرد باد از بین میبرم
میدونی چرا؟
چون به آرزوهام قول رسیدن دادم
چون نمیخام شرمنده خودم بشم
نمیخام شرمنده شب و روزهایی که چشام از خستگی بسته میشدن بشم
اره...اگر من یه دخترم پای حرفم میمونم
قول میدم...
قول شرف