حدیث هایزنبرگ
حدیث هایزنبرگ
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

چی بگم والا

نامه ای به خودم:
سلام.
خیلی وقته باهات صحبت نکردم. خیلی حرف دارم.
یه چند تا چیز هست:
خیلی گم کردم خودمو. خیلی‌. حالم خوب نیست اصلا. اصلا خوب نیستم. شدم یه آدم ترسوی بی عرضه‌ی پنهان کار.
خسته شدم از اینکه تا ابد بخوام کارامو به بقیه توضیح بدم. خسته شدم از اینکه هی می خوام شبیه کسی باشم.
هی می ترسم. ترس... این ترس... این ترس، پدر منو در آورده.
این ترس پدر منو در آورده.
ترس از همه چی.
بابا چته تو؟ بگیر زندگیتو بکن. عه. زندگی همینه. به مولا که زندگی همین الانیه که نشستی آهنگ بی کلام گوش میدی و حرف دلتو می نویسی.

زندگی همین نسکافه ای بود که با استرس خوردی و گذشت.

زندگی همون لحظه ای بود که برای اولین بار اسپارتاکوس اومد تو خونه و با ذوق پوشال ریختی کف قفسش‌ و بابا گفت نه به اسم پر طمطراق مردونش، نه به این قفس صورتی گوگولی.

زندگی همون موقعی بود که برای‌ اولین بار تیزر شرلوک رو از آی‌فیلم دیدی. یادته بعدا زبان اصلیشو دیدی و پشمات ریخت از اون همه سانسور؟

زندگی همین لحظه اس که تو قطار نشستی. داره میگذره.
به مولا اگه چیز بیشتری باشه. اصلا این خط، این نشون. چهل سال دیگه، پنجاه سال دیگه، اگه دیدی چیز بیشتری بود، بیا بزن تو گوش من. به خدا که نیست.
تا کِی دنبال چیزای بیشتری، نمی دونم.
تا کِی دنبال روال شدن کارایی هستی که هیچگاه روال نمیشوند، بلکه از گره‌ای، به گره‌ی دیگر تبدیل می شوند، نمی دونم.
تا کِی دنبال اون آینده خوشگله هستی؟
تا کِی دنبال روز خوبی؟
روز آروم؟ روز بی دغدغه؟ روز بی درد؟
بی درد؟
بی درد؟
درد؟
متاسفم. بشین تا بیاد. اصلا بیا. منم میشینم اینجا کنارت. با هم بشینیم و چای بخوریم تا بیاد. به مولا اگه که بیاد.
بابا گذشت.
همون لحظه که بستنیت دقیقا همزمان با تموم شدن باب اسفنجی تموم شد، گذشت.

همون لحظه که دست مامانو ول کردی و تو موندی و هزار تا خانوم چادری وسط خیابون،

همون لحظه که رو بخار شیشه‌ی اسنپ قلب کشیدی،

همون لحظه که وسط خنده دوستتو بغل کردی و بغضت نمی‌دونم برای چی شکست،

همون لحظه که زنگ در خونه ملتِ بی گناه رو می‌زدی و فرار می‌کردی،

همون لحظه که دوستت بهت پیام داد و گفت دیگه درکت نمی‌کنم بهتره جدا بشیم،

همون لحظه که بستنی شکلاتی سفارش دادی و طرف با طعم توت فرنگی آورد و چون موهای فرفری داشت گفتی نه موردی نداره،

همون لحظه که برای اولین بار سر مامانت داد زدی و بلند گریه کردی که دست از سرم بردار، و مامان متوجه شد که عه! تو هم بلدی ناراحت بشی،

همون لحظه که پرستار حسین کوچولو رو از پشت شیشه اتاق زایمان نشونت داد و تو گفتی چه زشت و قرمزه، آره همون لحظه، همون لحظه گذشت.
آره خواهر من.
به همین سادگی.
داره می‌گذره. بشین ببین. به‌مولا که خودمم می‌شینم پیشت، بیا این چای رو هم بگیر دستت، با هم ببینیم.


کاملا مرتبط، همونطور که مشاهده می کنید. (صرفا چون با این عکسم حال می کنم.)
کاملا مرتبط، همونطور که مشاهده می کنید. (صرفا چون با این عکسم حال می کنم.)



گابوی‌ حاذق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید