اون زمانی که رگباری کراش میزدم رو خوب یادمه. الان که بهش فکر می کنم خودمو زیاد درک نمیکنم. البته، همون موقع هم درک نمیکردم. حالا زیاد این مهم نیست. الان که خواستم این پست رو بنویسم، ناخودآگاه اسمش رو "درباره زمان" انتخاب کردم. اسم یه فیلمه. از دمنل گلیسون، برادر ایرلندیِ قشنگم. وقت کردین ببینینش. فیلم قشنگیه. مارگو رابی هم توش بازی کرده. کراش 99.099% داخلی ها و خارجی ها.
آره خلاصه. از بحثمون خارج نشیم.
داشتم به زمان فکر میکردم. این چند وقته هر کسی اومده پیش من که درد و دل کنه و اینا، بهش گفتم "من به یه چیز ایمان پیدا کردم."
(بعد صبر کردم تا ازم بپرسه "چی" که مثلا حواسش بیشتر جمع بشه.)
گفت چی؟
گفتم زمان.
زمان همه چیو حل میکنه. زمان استخون رون مرغو که کلاس سوم میانداختیم تو نوشابه که مثلا بهمون اثبات بشه برای دندون ضرر داره هم حل می کنه.
(خب لعنتی مگه ما هفت روز نوشابه رو تو دهنمون نگه میداریم که دندونامون مثل رون مرغ حل بشن؟ چی بود فلسفهی اون آزمایش؟ )
الان یه نگاه به خودِ امروزت بنداز، یه نگاه به خودِ اونروزِت. اونروز یعنی مثلا پنج سال پیش. میبینی؟ الان اوضاع خیلی بهتره. الان با تجربه تر و پخته تر شدی. الان دستت اومده که باید چیکار کنی. درسته که وقتی به کارایی که اون موقع ها کردی فکر میکنی، دوست داری خودتو مثل مرتاض ها مومیایی کنی. درسته، ولی خب چیز یاد گرفتی دیگه. میارزه ناموسا.
من دیروز حالم خیلی بد بود. یه استعداد خیلی خفنی دارم که از وقتی به دنیا اومدم و گریه کردم مامان و بابام همزمان گفتن حدیث از دخترخالهت یاد بگیر. ببین چه قشنگ گریه میکنه. (همون موقع باید دخترخالهمو میکشتم.)
استعدادم این بود که دائما مقایسه بشم. البته خب استعداد پدر و مادرم بود. به هرحال، الان هم که بزرگ شدم و متاسفانه دخترخالم هنوز زندهس، خودم یاد گرفتم چطوری خودمو مقایسه کنم و زحمت پدر و مادرم رو از این لحاظ خیلی کم کردم.
دیروز دوستم به دادم رسید. گفت حدیث اصلا نیازی نیست کامل باشی. اصلا نیازی نیست. انسان ناقصه.
و بعد هم یه تضمین از دکتر هلاکویی آورد که:
ما نیومدیم به این دنیا که کامل باشیم و همه رو راضی کنیم. اومدیم به این دنیا که با یه فلاکتی زندگی کنیم و خوش باشیم.
این خیلی حرفه ها! آوردن کلمه فلاکت یعنی اوکیه. اوکیه اگه درد و رنج میکشی. اوکیه اگه سخته. ولی اگه دیدی باهاشون خوش نیستی و منتظری از بین برن که احساس خوشبختی کنی، دیگه اوکی نیست. از بین نمیرن. باور کن.
من به شدت امیدوارم. درسته که بعضی اوقات واقعا حس میکنم بیخود ترین موجود عالمم، ولی یه چای میزنم بر بدن و یادم میفته که قراره کلی اتفاق جدید و باحال برام بیفته. کلی حس جدید منتظرت که بهشون برسم. کلی آدم و کار جدید. کلی جای جدید. کلی فیلم و آهنگ جدید که باید تجربشون کنم. کتاب، لباس و بستنی جدید. حیوون خونگی های جدید. حیوون خیابونی های مهربون که میذارن بهشون دست بزنی.
آره خلاصه. حالتو خوب نگه دار که همه چی اوکیه. خودش داره اون بالا میچینه. حواسش هست. تو فقط پررو باش برو جلو. فکر کنم فقط همین کافیه. قطعا فقط همین کافیه.
دمت گرم. من بهت افتخار میکنم. این شرایط و زمانی که توش داری زندگی میکنی، سخته. دمت گرم که تا الان حالتو خوب نگه داشتی و داری برای یه آینده بهتر تلاش میکنی. بهش میرسی.
تو تنها نیستی.
دمت گرم.❤