پدر و مادرم بر سر هیچ چیز این دنیا تفاهم ندارند؛ منجمله مقوله مهمانی. مادرم معتقد است بیخبر به خانه مردم رفتن به دور از ادب و نزاکت است و آدم باید بداند وقتی زنگ خانهاش به صدا درمیآید چه کسی پشت در اذن ورود میخواهد. پدرم اینطور فکر نمیکند. او رفتار افراطیاش را به بهانه تاسی به کردار پیغمبران توجیه میکند و با توسل به جمله "مهمان حبیب خداست" هر مرتبه که بیخبر جمعی را دعوت میکرد منزلمان، مقابل چشمان حیرتزدهی مادرم داستانهایی از مهماننوازی ابراهیم علیهالسلام نقل میکرد که هرگز نوالهای را به دهان نمیبرد مگر آنکه کسی را بر خوان سادهاش مهمان کند. پدرم سی سال حسابدار یک بیمارستان دولتی بود و مادرم سی سال، هم معلم بود هم مهماندار پزشکان هندی و پاکستانی و انگلیسی که در شهر کوچک ما غریب بودند و پدر خدمت کردن به آنها را فریضه میدانست. در یاد من نمانده اما مادرم خاطرات زیادی دارد از روزهایی که شیفت صبحی بوده و وقتی سرظهر له و لورده از مدرسه برمیگشته خانه، پشت در با ده، دوازده جفت کفش مردانه مواجه میشده و برق از سه فازش میپریده؛ با این حال او استاد طبخ غذاهای "سهسوتپز" و تاس کبابهای همه پسندی است که به ذائقه پزشکان اهل غرب دور و شرق همسایه خوش میآمده؛ گرچه در سالهای جوانیش بخاطر مهمان دعوت کردن بدون اطلاع قبلی، خیلی از دست پدرم حرص میخورده اما حالا صاحب چندین خاطره درجه یک و جذاب از گیر کردن تیغ شیرماهی در گلوی دکتر نورجی گودریچ و درمان سردی بهیار جولیت با زیره زنیان و آموختن شیوه صحیح خوردن قلیه میگو با گمنه به اجنبیهاست. با وجود اینکه پدر خوب میداند کمتر زنی است که بتواند اخلاق او را تحمل کند و مهمانیهای قول و قرار نگذاشتهاش را آبرومندانه برگزار کند اسم مادرم را گذاشته "حاج فاطمهی مجلس خرابکن". مجلس نه به معنای رسمی و سیاسی آن. توی شهر کوچک ما در بوشهر به مهمانیهای بی دعوتِ بعد از صرف شام میگویند مجلس. یک جور شبنشینی غیر رسمی به صرف چای و تخمه و میوه و گفتن گپهای روزمره بازار. مادرم همیشه آن کسی است که ساعت را نگاه میکند و میگوید: "خب دیگه دیر شد، بریم" . پدرم اصرار میکند که " مجلس را نشکن". با هم چانه میزنند و معمولا به نیم ساعت بیشتر نشستن و خوردن یک پرتقال دیگر راضی میشوند.
·
پدرم کل دنیا را یک مهمانی میبیند و دلش میخواهد غریب دوست و مهمان نواز باشد. کسانی را که نمیشناسد به صرف شام و ناهار دعوت میکند، ابنسبیلها را پناه میدهد، داوطلب برگزاری برنامههای سور و عزا در خانهاش میشود و برپا ساختن مجالس را عهده دار میشود. عاشق سفرهداری کردن است و از اینکه شهر کوچک ما مسافرخانه و مهمانپذیر نداشت کیف میکرد. اگر مسافری -که پلاک ماشینش نشان میداد مال شهر دیگری است- آدرسی از او میپرسید با اصرار و کشان کشان میآوردش خانه و چند روزی نگهش میداشت.
شروع مهمانی محبوب پدرم سالی بود که دانشگاه آزاد در شهر کوچک ما باز شد و خیل دانشجویانی که معلوم نبود "دشتستان" را از کجای نقشه یافتهاند سر و کله شان در شهر پیدا شد. این خاطره را خوب به یاد دارم. ساعت 7صبح بود. مادرم توی حیاط داشت آماده رفتن به مدرسه میشد، پدرم که کله سحر برای پیاده روی رفته بود پارک از توی کوچه مادرم را صدا زد: "حاج فاطمه! حاج فاطمه" کلید را چرخاند و وارد شد، توی چارچوب فلزی در ایستاد و رو به مادرم با شعفی -که زکریا علیهالسلام موقع بشارت یافتن به فرزندی صالح داشت- گفت: " خدا به ما یک بچهی دیگر داد". (اینطور خبرها را معمولا مادرها به پدرها میدهند و اگر مرد خانه بیخبر بیاید رو به زنش بگوید داریم صاحب یک فرزند دیگر میشویم واقعا آدم هول میشود و دلش هزار راه میرود). مادرم مثل تمام وقتهایی که بیخبر از همه جا میآمد خانه و از تعدد کفشهای دم در متوجه میشد پدر بدون خبر دادن به او، مهمان دعوت کرده، ماتش برده بود و برای رفع ابهام شوهرش را نگاه میکرد. پدرم ادامه داد: "دوتا دختر داشتیم و دو تا پسر، خداوندِ رحمان امروز به ما یک پسر دیگر عطا کرد" این را گفت و یاالله گویان دست پسری بیست و چند ساله را کشید از آن طرف در آورد داخل حیاط. برادر جدید هم به اندازه من و مادرم از رفتار پدر متعجب بود. طبق خاطراتی که بعدها او تعریف کرد، صبح خیلی زود از اتوبوس پیاده شده بود و چون هوا روشن نبود میآید مینشیند توی پارکی که پدرم هر روز آنجا ورزش میکرده، پسر یک پاکت پسته خام از توی ساکش درمیآورد که تا روشن شدن هوا خودش را مشغول کند و بعد برود دانشگاه ثبت نامش را انجام بدهد. پدرم، پسر را زیر نظر داشته و فورا ملتفت میشود که او غریب است. با هر دوری که اطراف فواره پارک میچرخیده سوالی ازش میپرسیده: -مال کجایی پسر جان ؟ -دانشگاه قبول شدهای؟ -جایی را بلد هستی؟ -اسمت چیست؟
دست آخر پسر چند دانه پسته به پدرم تعارف میکند و پدر با استناد به همین کار یقین حاصل میکند که او آدم خوب و با مروتی است. اینجور وقتها پدرم خودش را مقابل یک آزمون الهی تصور میکند، احساس میکند خداوند این آدم را سر راه او گذاشته تا غریبنوازیاش را محک بزند. القصه، دانشگاه آزاد اسلامی واحد دشتستان اگر خدمتی به علم و دانش این سرزمین نکرده باشد حداقل ما را صاحب برادری کرد که چهار سال در کنارش زندگی کردیم.
�˹6��)مم