حجت عمومی
حجت عمومی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

برگزیده

کتاب پیامبر جبران خلیل جبران را می خوانم.بهترین کتاب او را.

مصطفی(فرستاده،برگزیده،پیامبر) به میان مردم آمده و افراد مختلف از او پرسش هایی دارند:

«آنگاه بنّایی پیش آمد و گفت: با ما از خانه بگو.

و او به پاسخ گفت:

پیش از آن که خانه‌ای میانِ شهر بنا کنید،

برجی از خیالاتِ خود در بیابان بر آورید.

زیرا همان‌گونه که شما را در گرگ و میشِ غروب

بازگشتی به خانه است، آواره درون شما،این همیشه دور و تنها را نیز بازگشتی‌ست.

خانه شما تنِ فراخترِ شماست.

که در آفتاب می‌بالد،و در آرامش شب به خواب می‌رود؛

و بی‌رؤیا نیست.

آیا خانه شما خواب نمی‌بیند؟ و آیا خواب نمی‌بیند که شهر را به سوی بیشه یا تپه‌سار رها کرده است؟

کاش می‌توانستم خانه‌های شما را در مشت گیرم

و چون دهقانی آنها را در جنگل و مرغزار بپاشم.

کاش دره‌ها خیابان‌های شما بودند، و راه‌کوره‌های سبزْ کوچه‌هاتان

و شما در تاکستان‌ها به دنبال هم می‌گشتید

و با رایحه خاک در جامه‌هاتان می‌آمدید.

اما این چیزها را هنوز قرارِ بودن نیست.

نیاکان شما از ترس شان شما را بسیار کنارِ هم نهادند.

و آن ترسْ لَختی دیگر خواهد پایید.

لَختی دیگر دیوارهای شهرتان اجاق‌های شما را از کشتزارهای شما جدا خواهند کرد.

و به من بگویید ای مردم اُرفالِس،شما در این خانه‌ها چه دارید؟ و آن چیست که آن را با درهای بسته نگهبانی می‌کنید؟

آیا شما صلح دارید آن تمنای آرام که توانِ شما را آشکار می‌کند؟

آیا شما یادهایی دارید که چون طاق‌هایی نورانی قله‌های رؤیایتان را به هم رسانند؟

آیا شما زیبایی دارید که دل را از چیزهای چوبی و سنگی به کوهستان مقدس راه نماید؟

به من بگویید این چیزها را در خانه‌های خود دارید؟

یا آیا تنها آسایش دارید و کششِ به آسایش، آن چیزِ دزدانه که چون مهمانی به خانه می‌آید، و سپس میزبانی می‌شود و سپس آقایی؟

آری، و آن رام‌کننده‌ای می‌شود و با چنگک و تازیانه از آرزوهای بزرگ‌ترِ شما عروسکانی دست‌نشانده می‌سازد.

اگر چه دستان او ابریشمین اند قلبش از آهن است.

او با لالایی خوابتان می‌کند تا مگر کنار بسترتان بایستد

و وقار اندام‌تان را به ریشخند بگیرد.

او حواس ژرف شما را به سُخره می‌گیرد

و آنها را مانندِ ظروفی شکستنی بر پوشال می‌نهد.

به راستی تمنّای آسایش،اشتیاقِ روح را می‌کشد

و آنگاه نیشخند زنان از پی جنازه‌اش روان می‌شود.

اما شما ای کودکان آسمان، شما که در قرارْ بی‌قرارید،

به دام نخواهید افتاد، و رام نخواهید شد.»

جبران خلیل جبران مسیحی است و اهل لبنان.لبنان مسیحی و شیعه و سنی و...را در خود جای داده.

چشم ها را می بندم.می روم به گذشته.ابوذر غِفاری به لبنان آمده.مردی آزاده و وارسته.

ابوذر گفت: ای مردم من جندب غفاری هستم به سوی این برادر ناصح مهربان بشتابید. مردم دور او جمع شدند.گفت:اگر یکی از شما قصد سفر داشته باشد توشه و کالاهای لازم را بر نمی‏ دارد؟ گفتند: بلی. گفت: پس سفر قیامت دورترین سفر است با خود ببرید آنچه برایتان لازم است.
گفتند: چه چیز برایمان لازم است؟گفت: برای امور بزرگ آخرت حج کنید.
در روز گرم روزه بگیرید چون دنیای پس از مرگ طولانی است.
دو رکعت نماز شب به خاطر تاریکی قبر بخوانید.
کلمه خیر را بگویید و در کلمه شرّ سکوت کنید به خاطر وقوف در آن روز بزرگ.
مالتان را صدقه دهید تا از سختی ‏آن نجات یابید.
دنیا را به دو قسمت تقسیم کنید قسمتی از آن در طلب روزی حلال و قسمت دیگر در طلب آخرت.
آنچه برایتان زیان دارد و سودی نمی‏ دهد آن را ترک کنید.
مال را دو درهم قرار دهید: درهمی که در راه درست برای خانواده خرج کنی و درهمی که برای آخرت پس انداز کنی.
آنچه به شما ضرر می‏ رساند و برایتان سودی ندارد را رها کنید.
ابوذر با صدای بلند گفت: ای مردم طمع و حرصی که هرگز به آن نمی ‏رسید شما را از بین برده است...

خلیل جبران به امریکا کوچ می کند و ابوذر را به ربذه می فرستند.


جبران خلیل جبرانابوذرلبنانبرگزیده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید